برنامه
به نام خدا و سلام
********************************************************
بعضی وقتا.. حال ِ آدم یه جور ِ دیگه ای ِ
یه جوری که دوست داری یه کم با خودت یه کم خلوت کنی
خلوت کنی و
به کسی که دوستش داری فکر کنی
به کسی که میدونی ، اونم همیشه به یادت ِ
یه وقتایی دوست داری دلت یه کبوتر باشه
یه کبوتر که پر بکشه و به جایی که دلت براش تنگ ِ سر بزنه
به حرم ِ کسی در شهر ِ کاظمین که خیلی از ما دوره و
خیلیامون به عشقش راهی ِ مشهد میشیم
راهی ِ مشهد ِ امام رضا علیه السلام که حرم ِ پسر ِ بزرگوار ِ امام موسی کاظم علیه السلام هستن تا در روز ِ شهادتشون
خدمت ِ آقا باشن و بهشون تسلیت بگن
سلام ِ امروز ِ ما اول .... به آقا امام موسی کاظم علیه السلام
و بعد به آقا امام رضا ع .... که امروزمون خیلیامون دوست داشتیم توی ِ حرمشون بودیم و دلی سبک میکردیم
*************************************************************
فرصت ِ امروز ُ با ما باشین که حرفهای ِ ما حرفهایی ِ که میدونم توی ِ دل ِ خیلیاتون بوده
*************************************************************
به استناد ِ آیات و روایات
نام امام هفتم ما ، موسی و لقب اون حضرت کاظم ( ع ) کنیه ایشون " ابوالحسن " و " ابوابراهیم ِ . شیعیان و دوستداران لقب " باب الحوائج " به اون حضرت دادن
امام موسی بن جعفر ( ع ) به جرم حقگویی و به جرم ایمان و تقوا و علاقه مردم زندانی شدن . حضرت موسی بن جعفر رُ به جرم فضیلت و اینکه از هارون الرشید در همه صفات و سجایا و فضائل معنوی برتر بودن به زندان انداختن . شیخ مفید درباره اون حضرت می گوید : " او عابدترین و فقیه ترین و بخشنده ترین و بزرگ منش ترین مردم زمان خود بود ، زیاد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت و این جمله را زیاد تکرار می کرد : خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آید راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کنی عفو را به من ارزانی دار
******************************************************
(داستان)
روزی حضرت کاظم علیه السلام از در خانه (بشر حافی ) در بغداد می گذشت که صدای ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنید .
ناگاه کنیزی از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود و بر کنار در خانه ریخت . امام فرمود : ای کنیز صاحب این خانه آزاد است یا بنده ؟ عرض کرد : آزاد است . فرمود : راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می ترسید ...
بشر حافی با پای برهنه بیرون دوید و خدمت آن حضرت رسید و عذر خواست و اظهار شرمندگی نمود و از کار خود توبه کرد .(ادامه داستانو من مینویسم ...ازآن وز به بعد بشر پا برهنه میکشت مردم می پرسیدند توچرا این گونه می گردی وبشر جوا داد:آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم این گونه میکردم تا همیشه به یاد آن روز باشم.
*********************************************************
از ما نیست کسی که هر روز نفسش را محاسبه نکند.
حضرت امام کاظم علیه السلام
**********************************************************
(داستان)
مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت:
"کاری داری بگو برایت انجام دهم."
ـ شما امامید، نشستهاید توی خرابه؟
نگاهش کرد، گفت:
"پدرمان که یکی است. پس برادریم! شهرمان هم که یکی است. پس همسایهایم! خدامان هم که یکی است. پس بندهایم! چرا ننشینم؟"
***********************************************************
حضرت امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند:
بر طاعت خدا صبر کن، از معاصی خدا صبر کن، دنیا همان ساعتی است
آن چه رفته نه شادی دارد و نه غم، آن چه نیامده ندانی که چیست؟
به همان ساعتی که در آنی صبر کن هم چنان باشد که تو رشک برده شده ای
********************************************************
(داستان)
وزیر هارون بود اما از یاران موسیبنجعفر؛ علیبنیقطین.
نامهای از امام برایش رسید. "به روش اهل سنت وضو بگیر. هرچه میکنند بکن. نپرس چرا!"
به هارون گفتند: " وزیرت شیعه موسیبنجعفر است مأمور گذاشت دیدند مثل اهل سنت وضو میگیرد، هر چه اهل سنت انجام میدهند، انجام میدهد. دلیلی نبود بر شیعه بودنش.
نامهای از امام برایش رسید. "خطر گذشت! مثل شیعیان وضو بگیر، هرچه ما میکنیم انجام بده."
*******************************************************
امام موسی بن جعفر ( ع ) بسیار به سراغ فقرا می رفت . شبها در ظرفی پول و آرد و خرما می ریخت و به وسایلی به فقرای مدینه می رساند ، در حالی که آنها نمی دانستند از ناحیه چه کسی است . هیچکس مثل او حافظ قرآن نبود ، با آواز خوشی قرآن می خواند ، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل می داد ، شنوندگان از شنیدن قرآنش می گریستند ، مردم مدینه به او لقب " زین المجتهدین " داده بودند
*****************************************************
(داستان)
نمیتوانست بلند شود، از بس پیر بود. عصایش هم افتاده بود آن طرفتر. نمیدانست چه کند. موسیبنجعفر وسط نماز خم شد عصا را داد دستش. دوباره نمازش را ادامه داد.
گفتم:
"وسط نماز، عصا دادید دست پیرمرد؟"
گفت:
"هرکس به پیری به خاطر موی سفیدش احترام بگذارد از ترس و عذاب روز قیامت در امان است."
*********************************************************
(داستان)
مأمون تعجب میکرد وقتی میدید پدرش هارون، این طور به موسیبنجعفر احترام میگذارد. پرسید:
"چرا وقتی موسی میآید اینجا جلوی پایش بلند میشوی او را مینشانی جای خودت، به ما هم میگویی مؤدب باشیم؟ ندیده بودم برای کسی از این کارها بکنی. مگر او با بقیه چه فرقی دارد؟"
هارون گفت: "از زمین تا آسمان فرق دارد پسر پیغمبر است. حجت خداست. امام است. خلیفه واقعیست!"
ـ مگر اینها مشخصات خود شما نیست؟
ـ مشخصات من!؟ دوست دارم بگویم مال من است. ولی چه فایده ؟هرچه دارم مال اینهاست!
******************************************************
(داستان)
عاصم از اصحابشان بود. امام که او را دیدند، پرسیدند:
"به نیازمندهای شهرتان کمک میکنید؟"
گفت:
"معلوم است. هر طور که بتوانیم."
ـ مثلاً اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانهاش ببینید نیست، برایش پول میگذارید که وقتی برگشت مشکلش را برطرف کند.
ـ نه، تا بحال این کار را نکردهایم!
ـ پس هنوز آن آدمهایی که ما میخواهیم نشدهاید!
*****************************************************************
(داستان)
علیبنیقطین میآمد حج. مدینه که رسید خواست امام را ببیند. اجازه ندادند. گفتند:
"برگرد امسال حَجت قبول نیست. ابراهیم شتربان چندین بار میخواست تو را ببیند راهش ندادی!؟ خدا هم تو را راه نمیدهد. برگرد!"
برگشت کوفه، ناراحت و پشیمان. ابراهیم را پیدا کرد. باید از دلش در می آورد. التماسش کرد، او را ببخشد. صورتش را گذاشت روی خاک تا ابراهیم لگدمالش کند حلالیت که طلبید برگشت مدینه. این بار امام اجازه دادند ببیندشان. حالا دیگر حقالناسی در کار نبود. آمده بود حج.
**************************************************************
(داستان)
عیاش و شراب خوار؛. زندانبانِ امام بود. عیسیبنجعفرعباسی
چند وقتی که گذشت هارون برای عیسی پیغام فرستاد: "زندانیات را بکش!"
دستور را که به او رساندند شروع کرد به لرزیدن. کاغذ و قلم برداشت، برایش نوشت:
"به خدا نمیکشمش! هر روز میایستم پشتِ درِ زندان گوش میکنم بلکه، یک بار به من یا تو نفرین کند با این همه اذیت، نمیکند. میفهمی؟ فقط دعا میکند! بیا تحویلش بگیر. وگرنه با دست خودم آزادش می کنم."
***********************************************************
(داستان)
به امام گفتند:
"نامهای بنویسید و از هارون بخواهید آزادتان کند، خسته نشدید از این زندان به آن زندان؟"
گفت:
"خدا به داوود وحی کرد: هر وقت بندهای به جای من به کس دیگری امید بست درهای آسمان به رویش بسته می شود، زمین زیر پایش خالی. به غیر خدا دل ببندم؟ به هارون!؟
***********************************************************
(داستان)
نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: "گریه میکنی چرا؟ من میروم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرفهایم، رضا، پسرم، برای کارهایم میآید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد.
نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم، حسین حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است."
حرفهایش که تمام شد چشمهایش را بست. لبخند مانده بود روی لبهایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: "یا أیتها النفسُ المطمَئنّه ارجِعی الی رَبّکَ راضیِه مَرضِیه.
********************************************************
تا فرصتی دوباره همه شما رُ به خدای ِ بخشنده میسپاریم
- ۹۵/۰۲/۱۱