رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

داستات راه شب

 

داستان


فکر میکنم امشب برای گفتن حرفی که سالهاست توی دلم مونده بهترین فرصت باشه
 حرفی که خیلی وقته دلم میخواد به آقاجون بگم
اما
 هر بار یه جوری شرایطش فراهم نمیشه
و
 شاید اصلی ترین دلیلش خود ِ آقاجون باشه
که
 هر بار یه جوری از گفتنش منصرفم میکنه

حرفی که یه تشکر ِ
یه تشکر ِ بزرگ از آقاجونی که توی بچگی درس ِ بزرگی بهم داد
آقاجونی که یادم داد کار ِخوب  یعنی چی
و
 یادم داد که بزرگی و کوچکیه کار خوب  در برابر خود ِ اون کار اصلا مهم نیست
و اون چیزی که مهمه خود ِ  کار ِ خوبه

آقاجون ِ من نجار ِ
و همه عمرشو
توی نقش و نگار ِ چوب گذرونده
گل و بوته هایی که با همه عشقش نقش میزنه
و با همه دلِش رنگشون میکنه
نقش هایی که هنوز هم موندگاره

یادمه توی روزگار بچگی  خیلیا آرزو داشتن که شاگرد آقاجون بشن
و
 هنر ی کار ِ با چوب ُ ازش  یاد بگیرن
یادمه
 خیلی از کسایی که سراغِ ِ آقاجون می اومدن
سن و سالی ازشون گذشته بود
و واسه خودشون استادی بودن
اما
اما
بازهم دوست داشتن
که پای درس نقش ِ آقاجون بشینن

آقاجون تا جایی که میتونست
دست رد به سینه کسی نمیزد

یادمه
 خیلی شبا تا دیروقت پا به پای شاگردهاش نقش میزد
و وقتی عزیز بهش گله میکرد که با این قلب مریضش چرا تا دیروقت کار میکنه
با یه لبخند مهربون میگفت
" خدا رو چه دیدی زن
شاید همین کارای کوچیک
 یه کار ِ خوبی بشه توی دفتر زندگیم
یه کار خوب
که منو شرمنده خدا نکنه"

عزیز راست میگفت آقاجون به خاطر مشکل قلبش نباید خودشو خسته میکرد
اما
اما آقاجون راضی بود که خودش ُ به زحمت بندازه
اما
دل کسی رو نشکنه


تا اینجاش خیلی سخت نبود
اما
اما یه روز یه اتفاقی افتاد که باورش دیگه خیلی هم راحت نبود

این دیگه مال سالهای بچگیم نبود
یه جورایی به همین چند سال ِ پیش برمیگرده
و به روزی که عزیز جون تو محل کارم بهم زنگ زد
 و
گفت که هرجوری شده خودمو برسونم خونه

دلم هری ریخت پایین
تا برسم هزار بار مُردمُ زنده شدم
فکر کردم زبونم لال
بلایی سر ِ آقاجونم اومده


آقاجون منو که دید
به عزیز گفت " دِ آخه زن این بچه رو چرا زا براه کردی؟"
عزیز گفت " برای این که من حریفت نمیشم"

گفتم " چی شده آقاجون؟"

آقاجون اومد جواب بده
که عزیز پرید تو حرفش ُ گفت
" علی تو خودت شاهدی که تو این همه سال هر کاری که کرده من نه نگفتم
دکتر گفت نباید کار کنه... کرد
گفت نباید دیگه نجاری کنه .... که دست برنداشته
گفت نباید شاگرد داشته باشه ..... که تا دیروقت شاگرد داره
اما ... اما من
این یکی رو دیگه نیستم
چون مطمئنم جون ِ این یکی رو نداره
یه بلایی سر خودش میاره

آخه تو بهش بگو
مگه اون قلب ِ مرض کَفاف ِ این کارها رو میده؟؟؟ "

هاج و واج نگاه کردمو و گفتم
"ولی من هنوزم نفهمیدم چی شده"

این بار خود آقاجون گفت " هیچی باباجون .... سعید ُ که میشناسی؟"
گفتم "کدوم سعید؟"
عزیز گفت " پسر ِ مریم خانم"

گفتم "همون که معلولیت داره؟"

عزیز گفت " آره"

گفتم "خوب ... چی شده"

عزیز گفت" بعد از ظهر اومده بود اینجا
میخواست شاگرد آقاجون بشه
میخواد که آقاجون  نجاری بهش یاد بده"

گفتم " ولی اون که نمیتونه"

این بار آقاجون گفت" میتونه .. اما .. نه به سرعت ِ بقیه"

گفتم " ولی آقاجون میدونی چقدر سخته؟
میدونی چه توانی ازت میگیره؟
آخه شما که دیگه جوون نیستی"

آقاجون نگام کرد
 و با یه نفس عمیق بازهم همون جمله همیشگیش ُ گفت

 این که همه اینارو میذاره به حساب این که شاید
 خدا ازش قبول کنه
و توی دفتر اعمالش یه کار ِ خوب  براش بنویسه
کاری که فردای قیامت شرمنده محبت خدا نباشه"


الان سه سال ِ
سه سال ِ که سعید شاگرد ِ آقاجون ِ
و آقاجون واقعا همه توانشو براش گذاشت
توانی که  حالا بعد از سه سال به ثمر نشسته
 و کاری که برای همه حتی خود ِ من  باورکردنی نبود
اتفاق افتاد

حالا بعد از سه سال
سعید علارغم ِ  کم توانیش نقش هایی روی چوب میزنه
که قشنگی و ظرافتش بی نظیره


من نمیدونم که خدا چه حساب و کتابس با بنده هاش داره
اما
اما احساس میکنم که سعید توی دفتر عمر ِ آقاجون ِ من
 یه کار ِ خوب ِ
یه کار ِ خوب که خدا هم
 از انجامش راضی و خوشحاله 

به نظر ِ شما اون کارایی که ساده ان اما مهم چه کارایی هستن ؟؟؟

کدوم کار ِ ساده و کوچیک ِ خوبی هست که میتونه شما یا بقیه رُ خیلی آسون خوشحال کنه؟؟
شماره تماس:
شماره پیامک

**************************************************


  • ۹۴/۱۰/۲۶
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی