رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سرمشق- 31/4/94


سرمشق

 

(عدالت)

از پله ها که بالا اومد .. همه جا ساکت بود .... جلوی ِ در ِ خونه که رسید ... خواست زنگ بزنه اما وقتی نگاهش به ساعتش افتاد منصرف شد ... ساعت نزدیک ِ دو شب بود

کلیدش ُ آروم تو در چرخوند

همه جا تاریک بود .. درست مثل ِ صبح که وقتی از خونه میرفت .. همه خواب بودن

نگاهی به میز انداخت ... شامش روی ِ میز بود ... اونقدر گرسنه بود که با همون لباسا نشست پشت ِ میز

یکی – دو تا لقمه بیشتر نخورده بود که چشمش به یه کاغذ افتاد

یه کاغذ کوچیک که توش کسی با خط ِ بچه گونه چیزی نوشته بود

سلام بابا .. میخواستم بنویسم بابای ِ بدقول اما مامان گفت : هیشکی نباید با باباش اینجوری حرف بزنه

این دفعه هم یادت رفت که با من و امید قرار گذاشته بودی ببریمون خونه مامان بزرگ

مامان بزرگ بعد از ظهر زنگ زد و پشت ِ تلفن یه عالمه گریه کرد که دلش برای ِ تو تنگ شده

مامانم واسه این که آرومش کنه گفت : وا... ما هم زیاد نمیبینیمش

میدونی من میدونم که شما خیلی کار داری و کارای ِ مهمی هم داری

اما فکر کنم خدا همون قدر که خوب کار کردنه شما رُ دوست داره

با ما بودن و وقت گذاشتنه واسه مارَم دوست داشته باشه

امید امروز با پسر ِ مریم خانم همسایه مون دعوا شد .... همه فکر کردن بخاطر ِ فوتبال دعواشون شده اما من میدونستم که امید از دست ِ شما عصبانی بود ... واسه همین انقدر محکم شوت زد که توپ خورد به شیشه خونه مریم خانم اینا و دعوا شد

کاش من و مامان و امید و مامان بزرگ ُ اندازه کارات دوست داشتی

*****************************************************

(عقل)

پدر ِ سعید   که از دنیا رفت ... مغازه رُ دادن دستش .... قرار شد با اون مغازه  هم خرج ِ خودش ُ دربیاره هم خرج ِ مادر و خواهرش ُ

تا چند روز ِ اول همه چی خوب بود یعنی تا قبل از این که اون دوستای ِ مثلا رفیق دور و برش ُ بگیرن .. همه چی خوب بود

دم دمای ِ عصر سر و کله شون پیدا میشد و به اسم ِ یه سر زدن ... یدفعه میدیدی تا یازده ... دوازده شب میشستن تو مغازه .... که هم مانع ِ کسب و کارش بودن .. هم نمیذاشتن که مشتری راحت توی ِ مغازه بچرخه

کم کم .... این دیدو بازدیدهای ِ مثلا دوستانه تبدیل شد به دخالت توی ِ کارش و توصیه های ِ مثلا اساسی واسه رونق ِ کارش

پویا یکی از همون رفقای ِ مثلا شفیق بود

که یه روز بهش گفت : تو با این همه پول دلت نمیخواد یه کم خوش بگذرونی

سعید گفت : فعلا وقت ِ خوش گذرونی ندارم ..... اگه از مغازه غافل بشم .. توی ِ خرج ِ خودم و مادرم اینا میمونم .. بعدشم .. سر ِ پا نگه داشتنه مغازه خرج داره

پویا نفسش ُ با صدا بیرون داد و گفت : یعنی از این همه پول .. قد ِ یه ماشین ِ مدل بالا به تو نمیرسه

خداییش تا حالا هوس نکردی .. یه ماشین ِ خوب واسه خودت بخری

سعید اومد بگه نه ... اما دید  ته ِ دلش واقعا دوست داره ....

و پویا انقدر تو گوشش خوند که تا یه هفته بعد ... یه ماشین ِ مدل بالا جلوی ِ مغازه بود

کاش همه چی به همین جا ختم میشد اما کم کم .. چیزای ِ دیگه هم اومد ....

بیرون رفتن های ِ آخر ِ هفته ..

خرید و لباسهای آنچنانی

مسافرتهای ِ دور ِ همی و تفریح هایی که خرجش کم نبود و معمولا به جیب ِ سعید بود

یه ماه بیشتر نگذشته بود که مریم خواهرش برای ِ شهریه دانشگاه ازش پول خواست

و سعید با حیرت که دید دخلش فقط قد ِ وام و قسطهاشونه

مادرش گفت : با این اوصاف خریدنه اون ماشین چه ضرورتی داشت و سعید با کلی سرو صدا گفت که همه جوونای ِ هم و سن سال ِ اون از همین ماشینا سوار میشن

مادرش گفت : این که بقیه چی سوار میشن مهم نیست

مهم اینه که تو عقلت به دخل و خرجت برسه و قد ِ جیبت بریز  و بپاش کنی

یکی .. دو ماه بعد ... پولش به قسطام نرسید اما هنوز میتونست خرج ِ خونه رُ بده

از بانک به عموش که ضامن شده بود زنگ زدن و به قول ِ مادرش توی ِ فامیل شرمنده شدن .. بخصوص جلوی ِ زن عمو که مدام به مادر تیکه مینداخت

سر ِ سال که شد دیگه خرج ِ خونه رم نداشت

و داشت مغازه رُ از دست میداد

اوضاع که اینجوری شد رفقای ِ دیروز یواش یواش کنار کشیدن

و یدفعه سعید آقا موند و حوضش

تو حال ِ خودش بود ... کا مادرش ُ توی ِ مغازه دید

مادر جلو اومد و چند تا بسته پول گذاشت روی ِ میز

و گفت : توی ِ دنیا خیلی چیزا هست که آدم دوستش داره

خیلی آرزوها هست که دلت میخواد بهش برسی

اما .... اما به شرط ِ این که عقلت هم تاییدش کنه

و گرنه آخرش میشه همین جایی که تو هستی

بعدش به پولا اشاره کرد و گفت : اینا قدِ قسط ِ این ماه هست اما واسه ماه ِ بعد چیزی ندارم

پس تا دیر نشده بجنب

*********************************************************

(علم)

صدای پروژه تحقیقاتیش توی ِ کل ِ دنیا پیچید و سر ِ یه ماه ازش دعوت کردن تا در جلسه بین المللی بیماری MS که قرار بود ... درباره روند درمانی این بیماری صحبت بشه

شرکت کنه

توی ِ جلسه صحبت از یه بودجه بزرگ ِ تحقیقاتی – درمانی بود که قرار بود نصیبِ کشوری بشه که بهتر از بقیه عمل کرده ... کشوری که بتونه بقیه رُ مجاب کنه که از این پول بهترین استفاده رُ میکنه

از همه کشورهایی که دواطلب شده بودن یکی از محققین صحبت میکرد  و طرح هاشونو توضیح میداد

طرحهایی که داوری میشد

نوبت ِ امیر که رسید .... یک عده اعتراض کردن و گفتن که ایران حق ِ حضور نداره چون تازه به این گروه دعوت شده

اما .. یکی از داورها گفت که ملاک طرح ارائه شده اس

قطعا اگه اون طرح ضعیف باشه رایی هم نمیاره

امیر .... با وجود ِ تلاطم ِ دلش .. خونسرد و مطمئن رفت بالا و شروع به صحبت کرد

و انقدر توی ِ توضیحاتش غرق شده بود که در پایان ِ صحبتش صدای ِ تشویق ِ حضار رُ نشنید

برای ِ اعلام نتیجه از همه خواستن که دقایقی بیرون از سالن باشن

و توی ِ این چند دقیقه امیر به این فکر میکرد که اگه اون بودجه به ایران برسه باهاش چه کارایی که نمیشه کرد

و چه مراکز ِ تحقیقاتی ای که فعال نمیشد

موقع ِ اعلام نتیجه قلبش تند تند میزد

و وقتی فهمید که طرح ِ ایران پذیرفته شده تا چند ثانیه نتونست حرفی بزنه

با صدای ِ اعتراض نماینده چند کشور به خودش اومد

اعتراضی که با دفاع ِ رییس اصلی گروه از ایران بی اثر موند

اون گفت : درسته که ایران تازه به این عرصه پزشکی و تحقیقات ِ MS وارد شده اما ... پیشرفت و روند ِ سریع ِ اونها در تشخیص و درمان و پیشگیری ... قابل ِ انکار نیست

پیشرفتی که اگه منصفانه به اون نگاه بشه

از همه کشورهای ِ فعال ِ در این زمینه ... بالاتر و بهتر بود

پیشرفتی که هیچ شائبه ای در انتخاب ِ این کشور به عنوان ِ قطب ِ اول تحقیق در این بیماری

برای ِ هیچ کس باقی نمیذاره

*******************************************************

(سفارش به قران و نماز)

عصبانی بود .... از این که هیچ کس حرفش ُ نمیفهمید کلافه شده بود

دیشب اصلا نتونسته بود بخوابه

بعد از نماز ... قرآنش برداشت و مثل ِ همه این سالها صفحه ای از اون رُ باز کرد و مشغول ِ خوندنه شد

توی ِ آیه های ِ اول همه حواسش به شرکت بود ... و به این که نتونسته همکاراش ُ برای ِ کار ِ جدید مجاب کنه

حتی یاد ِ سارا همسرش هم افتاد که ازش خواسته بود کوتاه بیاد و انقدر نجنگه و به همون چیزی که بقیه میگن رضایت بده

علی حتی شک کرد .. شک به این که نکنه داره اشتباه میکنه

ولی وقتی به حساب و کتاب و برنامه هاش رجوع میکرد .. باورش میشد که حق با اونه

این که با اون سرمایه گذاری و نیروی ِ کار باید به نتیجه بهتری میرسیدن و اگه نرسیدن یه جای ِ کار ایراد داره

یه ایرادی که باید به گوش ِ روسا میرسید

اواسط ِ صفحه قران بود که یادِ پدرش افتاد

پدری که از وقتی یادش میاومد صبحها بعد از نماز قرآن میخوند و خیلی وقتا با صدای ِ قرآنش از خواب بیدار شده بود

پدری که بدون ِ هیچ حرفی رسم ِ این قران صبحگاهی رُ تویِ دلش گذاشت

رسمی که هیچ وقت نتونست اندازه خیر و برکاتش ُ بفهمه

آیه های ِ اخر ِ صفحه بود که احساس کرد حالش بهتره

بخصوص اون جایی که توی ِ معنی ِ آیه خوند که در کارهایت ... به خدا توکل کن

یدفعه انگار همه چی  براش حل شد

با خودش گفت : من حرغمو میزنم کاریم که باید انجام میدم

دیگه بقیه اش با خدا

قرآن ُ که بست

دلش آروم بود و برای ِ روح ِ پدرش فاتحه خوند

پدری که رسم ِ خوب ِ قرآن خوندنهای ِ صبحش ُ به اون مدیون بود

قران خوندنی که هنوزم نمیتونست اندازه خیر و برکاتش ُ بفهمه

************************************************************

(اعتماد به خدا)

از وقتی شروع کرد همه میگفتن نمیشه

کشاورزی اونم توی ِ زمین ِ شوره زار ِ بیابون .....واسه همه  محال بود

بهش گفتن : هیشکی نمیاد زیر ِ این آفتاب ِ داغ ... یه دیقه هم وایسه

گفت خودم کارگری میکنم .....

بهش گفتن : آب ُ چیکار میخوای بکنی

گفت : یه چیزی میکارم که آب ِ زیادی نخواد

بهش گفتن : بیا پولت ُ سرمایه گذاری توی ِ یه کار ِ تجاری و بشین خونه و ماه به ماه دستمزدت ُ بگیر

گفت : اینجوری جواب ِ خدا رُ نمیتونم بدم

خدایی که به من تن و عقل ِ سلامت داده

گفت : من دو تا جوون ِ بیکار دارم .... دو تا جوونی که باید براشون کار بسازم

نه فقط جوونای ِ خودم که اگه این زمین راه بیفته .... واسه خیلیا کار درست میشه

وقتی دیدن زورشون بهش نمیرسه .. تنهاش گذاشتن تا شاید خودش خسته بشه

اما .. اون جا نزد

اونا راست میگفتن ..... کار کردنه زیر ِ اون آفتاب ِ داغ .... بدونِ آب خیلی سخت بود

ولی میشد

کاری که سه سال ِ بعد وقتی اولین بذرش به جوونه رسید .. جواب داد

اون بالاخره گیاهی رُ پیدا کرد که با اون شرایط هم رشد کنه

به ماه رسید که مردم و کشاورزای ِ محلی اومدن پیشش همونایی که بخاطر ِ کم آبی خونه نشین شده بودن

اومدن پیشش و ازش خواستن که راه و رسم ِ کارش ُ بهشون بگه

به سال نرسید که بیایون ِ لم یزرع ِ اونجا  شد یه دشت ِ سبز

یه دشت ِ سبزی که سفره روزی ِ خیلیا شد

اون روز صبح وقتی رفت سر ِ زمین .. دید چند نفر دوربین به دست اونجان تا برسه یکی که انگار راهنماشون بود .. اومد طرفش ُ و گفت : اینا از طرف ِ مرکز تحقیقات ِ کشاورزی ِ اروپا اومدن

میخوان بدونن که شما چه جوری این بیابون ُ سبز کردی

***************************************************************

 

 

 

 

 

 

 

  • ۹۴/۰۴/۳۱
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی