رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

برنامه سرمشق

 

(توکل و معنای توکل)

وقتی مجید ُ جلوی ِ در ِ نمازخونه دیدم خیلی خوشحال شدم چند هفته ای بود که ندیده بودمش .... رفت سمت ِ جای ِ مهرها و یه مهر برداشت

دستمو بلند کردم و صداش زدم و سلام کردم

سرش ُ برگردوند و لبخند زد و اومد طرفم

روبوسی کردیم و بهش گفتم : کجایی پسر .. کم پیدایی

مهرش ُ روی ِ زمین گذاشت و همین جوری که وایمیستاد واسه نماز گفت : خیلی نمیتونم دانشگاه بمونم به زور واسه کلاسم میام

پرسیدم : چیزی شده

گفت : خانمم مریض حال ِ ....

میدونستم که خانمش مشکل ِ کلیه داره

گفتم : دوباره بستری شدن

مجید سرتکون داد که دکترش میگه دیگه دیالیز فایده نداره باید پیوند بشه

گفتم : خب!!!!!

مجید گفت : خونه که اجاره س ... ماشینم که ندارم .. میمونه چهار تا اثاث ٍ دست ِ دو که هیشکی دوزار براش نمیده .. این در و اوندرم زدم .... هر کی واسه خودش یه گرفتاری ای داره .... تنها چاره این بود که خانمم ُ بذارم تو لیست ِ پیوند

دلم براش سوخت از ته ِ دلم گفتم : غمی نیست توکلت به خدا باشه

دستاش ُ برد بالا تا قامت ببنده و گفت : معلومه که توکلم به خداست .... جز خدا کسی رُ ندارم ..

توی ِ هر کاری کردم نمیتونستم حواسمو جمع کنم .. همش حواسم پیش ِ مجید بود

نمازش که تموم شد .. بلند شد که بره

گفتم : کجا ؟

مجید گفت : من همه چی رُ سپردم به خدا اما نمیتونم دست روی ِ دست بذارم که ... میرم این ور و  اون ور شایدیهو از یه جایی یه فرجی هم شد .... اجابت ِ دعای ِ من به درگاه ِ خدا همین جوری که نیست .. وسیله میخواد

*******************************************************

(در همه حال از خدا باید کمک خواست)

همیشه از بودنه در کنارش احساس آرامش میکردم .... یه رفیق ِ چهل ساله ... که از بچگی با هم بودیم ... الان که خوب فکر میکنم میبینم  سعید از بچگی هم همین طور بود .. شاید چون به آقا عطا باباش نگاه میکرد اونم همین جوری بود

هر کی نگاش میکرد فکر میکرد هیچ مشکلی نداره واوضاعش روبراه

اما من خبر داشتم که چه جوری با مادر و زن و بچه توی ِ یه خونه چهل متری زندگی میکرد ... یادمه وقتی میخواست خونه شُ بزرگ کنه بیست – سی میلیونی کم داشت

بهش گفتم : یه قرون – دوزار که نیست ... چه جوری میخوای جورش کنی

خندید و گفت : خدا بزرگه

یا اون موقعی که بچه اش مریض شده بود و واسه داروهاش داروخانه ها رُ زیر و رور میکرد من دلواپس تر از اون میگفتم: اگه پیدا نکنی چیکار میکنی

و اون لبخندی میزد و میگفت : که خدا بزرگه

خانمش که از دنیا رفت با خودمم گفتم با اوضاعی که سعید داره زندگیش از هم میپاشه ... بهش گفتم : حالا چی کار میخوای بکنی

و سعید آروم گفت: خدا بزرگه

یا اون وقتی که طرح ِ تجاریش اول ِ طرح ِ آسیایی شد و کسی فکر نمیکرد که یه ساله بتونه عملیش کنه

همون سالایی که من حسابی نگرانش بودم که نکنه اعتبار ِ علمیش از بین بره و

سعید که خیلی با آرامش میگفت : خدا بزرگه

راستش من الانم که زندگیش ُ مرور میکنم میبینم خدای ِ سعید واقعا خدای ِ بزرگیه

خدایی که یه جاهایی ناممکن هارُ هم واسش ممکن کرده

خدایی که همیشه باهاش بوده ..... حتی اون جاهایی که همه تنهاش گذاشتن

حتی اون جاهایی که هر کسی جای ِ سعید بود خدا رُ یادش میرفت

خدای ِ سعید همیشه کمک حالش بوده چه تو سختیها و غصه هاش و چه تو شادیها و موقفیتهاش

چون سعید هم همیشه فقط از خدا کمک خواسته و بس

**************************************************

(اقتصاد مقاومتی)

چند وقتی بود که یه سری پیراهن ِ جدید اومده بود تو بازار .... خبر به گوش سپهری رسید  .. به گوش ِ کسی که اولین وارد کننده پوشاک ِ بازاربود

به پویا شاگردش گفت : یکی از اون پیراهنا رُ بیاره

وراندازش که کرد ... نتونست عیبی ازش بگیره .... هم پارچه ش خوب بود هم دوخت و طرحش

به پویا گفت : کی داره این میزنه

پویا گفت : نمیدونم .....

سپهری سوئیچ ِ ماشین ُ برداشت و گفت : تا برگردم ته توش ُ در بیار

وقتی برگشت شاگردش گفت : میگن تولیدیش تو شهرستانه ..

سپهری گفت : آدرسش

پویا گفت : یه روستاس

یه روستا که همشون خیاطن

این بار که سوئیچش ُ برداشت شاگردش میدونست کجا داره میره.... چهار – پنج ساعت بعد اول جاده همون روستا بود

پرسون پرسون سراغ ِ خیاط ِ اصلی رُ گرفت

خیاط گفت : دیدم جوونامون بیکارن ... دیدم اوضاع ِ کار خوب نیست گفتم هم یه هنری بهشون یاد بدم هم یه کاری که خرج ِ زن و بچه شونو دربیارن

خداییشم نه من کم گذاشتم نه اونا ..... پارچه اعلا میخرم ... طرح ِ خوب میزنم .. خیاط ِ خوبم دارم .... توی این اوضاع .... وجدانم راحت ِ که هر کاری میتونستم کردم

میدونی توی ِ همین روستا چند تا جوون یا همین خیاطی و مزد ِ پیراهنا .. زن گرفتن .... چند تاشون بچه دار شدن

شکرِ خدا از زندگیاشونم راضی ان

سپهری .... یکی – دو ساعتی تو روستا چرخ زد و همه جا رُ دید

یه نیم ساعتی هم نشست تو ماشینش ُ فکر کرد

هوا داشت تاریک میشد .... دوباره رفت سراغ ِ اون خیاط ِ و گفت : میتونی بیشتر بدوزی

خیاط ِ گفت : مثلا چقدر

سپهری گفت : قد ِ مشتریای ِ بازار

خیاط گفت : از خدامه ... چون خیلیا از شهرهای ِ دیگه اومدن که اینجا کار کنن

سپهری گفت : من اول هفته میام

وقتی نشست تو ماشینش گوشیش ُ برداشت و زنگ زد ... به کسی که اون طرف ِ خط بود گفت : این ماه که هیچی ... اما از ماه ِ دیگه دیگه نمیخوام از از اون ور ِ واسم جنس بیاری ....

***************************************************

(یاد خدا)

تو این دو سالی که واسه عروسیش میدویید هفته ای یه بار میرفت امامزاده

نماز میخوند .. نذری میداد .... به خادم ها کمک میکرد .. دعا میخوند  تا کارش درست بشه

از اولش هم میدونست که بابای ِ مریم به این راحتیها قبول نمیکنه که دخترش ُ به یه دانشجو بده

اونم دانشجوی پزشکی که تازه درسش که تموم میشه باید بره طرح

از همون اولی که میخواست بره خاستگاری دلشوره داشت

بله رُ که گرفت ... دلواپس ِ مهریه بود ...

این که ازش چیزی بخوان که نتونه

از مریم که نمیتوست بگذره اما توان ِ مهریه سنگینم نداشت

یه شبایی از فکر و خیال خوابش نمیبرد و اگه این زیارتهای ِ هفته به هفته امام زاده نبود دیوونه میشد

مریم سر ِ مهریه باباش ُ راضی کرد و رسیدن به مراسم

این بار باباش با مراسم ساده مخالف نبود اما یه خاله جانی وجود داشت که به شدت نگران ِ شان ِ فامیل بود و عروسی ِ توی ِ هتل

امیر سر این یکی کوتاه اومد فقط گفت : وقت میخواد که پول ِ عروسیش ُ جور کنه

روزا درس میخوند شبا بیمارستان شیفت وایمیستاد

یه وقتایی واقعا کم میآورد ولی دلخوش بود به همون نماز و دعایِ امامزاده

با حساب ِ اون تا دو ماه دیگه پول ِ عروسی جور میشد

واسه همین عصر رفت خونه مریم اینا که به پدرش بگه و برن برای ِ دیدنه سالن

وقتی رسید مریم براش چایی آورد

امیر خسته بود ولی خوشحال ...

پدرش که اومد .... یه پاکت دستش بود ..... یه پاکت که گذاشت جلوی ِ امیر

امیر نگاهی به مریم کرد .. مریم لبخندِ معنی داری زد انگار میدونست تو پاکت چیه

امیر گفت : ببخشید این چیه

پدرِ مریم گفت : پولی که بنده میخواستم باهاش واسه مریم خانم جاهاز بگیرم

امیر گفت : خب

پدرش گفت : خب این که خانم ِ جنابعالی چند ماهه داره تو گوش ِ من میخونه که این پول ُ بدم به خودتون

امیر با تعجب به مریم نگاه کرد .. مریم که تا اون موقع ساکت بود گفت : ما که عروسی کنیم .. تو باید بری طرح .. این یعنی .. یه چند سالی باید از این شهر به اون شهر بریم و عملا خونه ای نداریم چه برسه به این که اسباب و اثاث بخوایم

من از بابام خواهش کردم پول ُ بده به خودمون تا بذاریم روی ِ این پولی که تو جمع کردی باهاش یه خونه بخریم

گفتم : پس مراسم چی

این بار پدرش گفت : مریم همه رُ راضی کرده که یه مهمونی ِ کوچیک بگیرین و تمام

امیر از خوشحالی میخواست بال دربیاره

حتی .. حتی نتونست چیزی بگه

جلوی ِ در که داشت کفشاش ُ میپوشید مریم گفت : میری بیمارستان

امیر گفت : نه میرم امامزاده

مریم گفت : دیگه مشکلاتمون که تموم شد

امیر گفت : بی معرفتی ِ اگه تو سختیام خدا رُ یادم باشه و توی ِ خوشحالیام نه

**************************************************

(صبر)

راستش هیچ وقت فکر نمیکردم این جوری بشه

از وقتی یادم میاد بابابزرگ و عزیز ُ سرحال و سرپا دیده بودم

واسه همین دیدنه عزیز بعد از اون سکته با فلج ِ نسبی ِ بدنش و  اون آلزایمر پیشرفته واسم ممکن نبود

سخت ترش این بود که بابابزرگ به هیشکی اجازه نداد که توی ِ نگهداری از عزیز بهش کمک کنه .. همش به ماها میگفت : شما زندگی ِ خودتونو دارین و به اندزه کافی گرفتار هستین

خیالتون از ما راحت همین که گاهی یه سری بزنین کافیه

شاگردش ُ توی ِ مغازه گذاشته بود جای ِ خودش ُ قید ِ کارش ُ زده بود و تمام وقت تو خونه بود

میدونستم که دور بودن از کارش چقدر براش سخته چون بابابزرگ عاشق ِ کسب و کارش بود

صبح به صبح خودش صبونه درست میکرد

عزیز ُ بیدار میکرد با هم چایی میخوردن

میبردش پارک .. سر ِ راه خرید میکرد

عکسا رُ نشونش میداد

از ما براش حرف میزد

غذا میپخت ... پای ِ حرفاش میشست

و خلاصه خودش ُ وقف عزیز کرد

با وجود ِ حرفِ بابابزرگ هر شب یکیمون میرفت پیششون و اون شبم نوبت ِ من بود

بابابزرگ قیمه درست کرده بود

یه میز ِ کوچیک برداشت و سفره شام ُ کنار ِ تخت ِ عزیز انداخت

واسه هر سه تامون خودش غذا کشید و به من گفت که بخورم اما خودش شروع کرد به غذا دادنه به عزیز

عزیز بهونه میگرفت .. اما بابابزرگ با مهربونی باهاش حرف میزد که شامش ُ بخوره

یدفعه نمیدونم چی شد که عزیز با دستش زد زیر ِ بشقاب س و برنج و خورش ریخت روی ِ صورت و لباس ِ بابا بزرگ

من خیلی ناراحت شدم ... دلم خیلی سوخت

اما بابا بزرگ یه جوری که انگار هیچ اتفاق نیفتاده آروم بشقاب و قاشق ُ برداشت و شروع کرد به جمع کردنه غذاها از رویِ زمین

من دولا شدم که جمع کنم نذاشت

راستش اشکم دراومد و از اتاق اومدم بیرون

وقتی عزیز خوابید با دلخوری  به بابابزرگ گفتم: شما چه جوری تحمل میکنین

بابابزرگم اما خیلی آروم گفت: صبر ..... صبر ... خدا صبر ُ خیلی دوست داره

بخصوص صبر به شرایط سخت

اولا زنم ِ .... و میدونم که اگه جامون عوض میشد اونم همین کار ُ میکرد

بعدشم

به عشقِ خدا صبر میکنم

 


 

  • ۹۴/۰۴/۲۱
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی