رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سرمشق2


سرمشق

13750212_6980_64k_(3)

(برای خدا کار کردن)

ساعته نزدیک ِ یک ِ شب بود .... اونقدر خسته بودم که حتی نمیتونستم روی ِ پاهام وایسم میدونستم برسم خونه گله و شکایت ِ مریم شروع میشه که آخه این چه کاری ِ که تا نصفه شب باید بمونی

حق داشت

اما منم نمیتونستم کارمو کم کنم چون تا دو ماه ِ دیگه باید دستگاهی که سفارش گرفته بودمو میساختمو و تحویل میدادم

توی ِ همین فکرا ماشین پارک کردمو و پیاده شدم .. یدفعه احساس کردم یه سایه ای پشت ِ
 درختها جلوی ِ خونه آقای ِ ملکی ِ

با خودم گفتم حتما دزد ِ و میدونه که آقای ِ ملکی توی ِ خونه تنهاست

واسه همین با احتیاط رفتم جلو که ببینم چه خبره

باورم نشد اونی که توی ِ سایه بود .. اقا مجید همسایه خودمون بود که داشت جلوی ِ خونه آقای ِ ملکی رُ جارو میزد

کنار دستش یه آب پاش ِ بزرگ هم بود

انقدر تعجب کرده بودم که یادم رفت سلام کنم

آقا مجید خندید و گفت : علیک سلام

بهش گفتم: شما این موقع ِ شب اینجا چیکار میکنی چیزی شده

آقامجید گفت : هیچی

بهش گفتم: با جارو و اب پاش هیچی؟؟؟؟

گفت : راستش دیدم آقای ِ ملکی تنهاست و کسی رُ نداره.. گفتم جلوی ِ خونه شُ جارو کنم

نگاهی به آب پاش کردم

 و آقا مجید گفت :  بعضی شبا درختهای ِ کوچه رُ آب میدم .. آخه هوا گرمه و تشنه میمونن

هاج و واج نگاش کردمو و گفتم : واسه چی

آقا مجید اما خیلی عادی و ساده گفت : واسه رضای ِ خدا

***********************************************************

13750212_6980_64k_(2)

(حرکت علمی)

هر چی بهش اصرار میکردیم فایده نداشت

بهش گفتم : پدرجان حرف ِ منو قبول نداری .. حرف ِ دکترت ُ که باید قبول کنی

بابا نگام کرد و گفت : دکترم چی گفته

بهش گفتم : دکتر ِ شما گفته که دیگه نباید خیلی سر ِ پا وایسی .. ین یعنی دیگه نباید درس بدی

بابام گفت : خب میرم میشینم و درس میدم

بهش گفتم: پدرجان . مساله اینه که شما نباید خسته بشی .. واسه قلبت خوب نیست

بابا گفت : من اگه مدرسه نرم و درس ندم مریض میشم

بهش گفتم : مثلا اگه شما نباشی .. هیشکی دیگه نیست ریاضی درس بده

بابا گفت : مساله نیاز ِ اونا به درس دادنه من نیست .. مساله خود ِ منم و این که با درس دادن حالم خوبه

اینجوری فکر میکنم نفس کشیدنم بیخود نیست فکر میکنم به یه دردی میخورم

فکر میکنم خدا هم ازم راضی ِ که از این دست و زبون و عقلی که بهم داد

تو راه ِ درس دادنه و تربیت ِ کسایی استفاده میکنم که فردا روز به یه دردی میخورن

***********************************************

(3)

13750212_6980_64k_(2)

(بی عدالتی و نفاق)

پسرم دیروز که اومد خونه یه راست اومد پیشم و گفت : بابا اگه من بخوام یه مهمون دعوت کنم اشکالی داره

با این که از سوالش تعجب کرده بودم گفتم : نه ولی مهمه که اون مهمونه کی باشه

امیر پسرم گفت : همکلاسیم ِ

بهش گفتم : خب این که اشکال نداره

گفت : آخه ....

گفتم : آخه چی

گفت :اخه خارجی ِ

با تعجب نگاش کردمو و گفتم مگه تو همکلاسی ِ خارجی داشتی

گفت : یه ماهه از آلمان اومده ....

بهش گفتم : حالا چرا میخوای بیاریش خونه

گفت : چون اینجاست تنهاست و از خانواده اش دوره .. دوست دارم مامان براش یه غذای ِ خوشمزه بپزه

بهش گفتم : فقط همین

نگام کرد و گفت : راستش نه

گفتم : اصل ِ حرفتو بزن ببنیم مساله چیه

امیر گفت : میدونی بابا .... اون اصلا تصورات ِ خوبی از مسلمونها نداره

یعنی نداشت .... چون از وقتی اومده ایران .. میگه که اینجا خیلی چیزا با اون اخباری که قبل از این میشنیده فرق داره

میدونین ما توی ِ این مدت خیلی با هم حرف زدیم اما من فکر میکنم نزدیک شدنه با ما . و برخورد ِ مستقیمش با خونواده های ِ مسلمون بهتر از هر راه ِ دیگه ای میتونه سوءتفاهم های ِ ذهنیش ُ از بین ببره

بخصوص از اون موقعی که دیدم رفته کتابخونه و چند تا کتاب درباره دین ِ اسلام گرفته من اونجا فهمیدم که اون واقعا دوست داره حقیقت ُ بدونه

حقیقتی که مطمئنا اگه فقط توی ِ حرف نباشه و از نزدیک ببینه بهتره

میدونی بابا

من فکر میکنم اگه اون تصور ِ درستی از اسلام پیدا کنه وقتی درسش تموم بشه و برگرده میتونه سفیر ِ خوبی برای ِ مردم ِ کشورش باشه

 

 

  • ۹۴/۰۳/۲۶
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی