رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سرمشق

سرمشق

(1)

سامان دیگه کم کم ، خودشم داشت گیج میشد .... به هر دری که میزد .... فایده ای نداشت

بعضی روزا حتی از شرکت خونه هم نمیرفت .. ولی ... کاراش روبراه نمیشد

امروز وقتی نامه فسخ ِ قرارداد به دستش رسید .... دیگه نتونست طاقت بیاره

هر چی فکر کرد کجای ِ کار ُ اشتباه ذهنش به جایی نرسید ... سرِ این قرارداد ِ آخر خیلی خوشحال شده بود آخه واسش کلی این در و اون در زد اصلا بخاطر ِ همین قرارداد بود که سعید دوستش ُ اخراج کرد

سعید موافق ِ این قرارداد نبود و میگفت که اخلاقا درست نیست

چون اونا رقم مواد و تجهیزات ُ غیر واقعی داده بون

سعید میگفت : نباید دروغ بگیم .. اینجوری کار پیش نمیره

اما سامان فقط براش مهم این بود که قرارداد بسته بشه

یادش اومد که به سعید گفت : از این قرارداد یه پولی به شرکت سرازیر میشه که هر چی دروغ ِ یادت میره

اما سعید قبول نکرد و تا پای ِ استعفا رفت

سامان بدون ِ سعید قرارداد ُ و بست

یادش اومد که حتی به سعید زنگ زد تا بهش ثابت کنه که چه جوری کارا جور شد و خلاف ِ حرفایِ اون دراومد

ولی امروز ... یدفعه همه چی چرخید

کلافه بود

به منشی گفت که با طرف ِ قرارداد تماس بگیره و علت ِ فسخ ُ بپرسه

منشیش دو دیقه بعد زنگ زد و گفت : قربان میگن به حساب ِ اعتماد به شما قبل از قرارداد هزینه ها رُ بررسی نکردن و فکر میکردن که رقم های ِ ما واقعی ِ

اما دیروز یه شرکت ِ دیگه لیست ِ رقم های ِ واقعی رُ بهشون داده

در ضمن گفتن که به حسابدارشون سپردن که قراردادهای ِ قبلی رم بررسی کنه و اگه اختلافی بود ... میخوان خسارتشونو بگیرن

سامان سرش ُ روی ِ میز گذاشت و با خودش گفت : کارم تمومه

مطمئن بود که تا یک ساعت ِ دیگه همه رقباش از این مساله باخبر میشن و دیگه هیچ کسی باهاش قراردادی نمیبنده

و اینجا بود که دوباره صدای ِ سعید تو گوشش زنگ زد

که نمیشه... با دروغ و گناه کارا درست نمیشه

****************************************************

(2)

سر ِ ساعت توی ِ مغازه بود .... توی ِ مغازه شیرینی فروشی .... یه راست رفت پیش ِ آقا ولی و سلام کرد

آقا ولی با خنده جوابش ُ داد و گفت : پس بالاخره اومدی

امید خندید و گفت : من عاشق ِ قنادی ام .....

آقا ولی گفت : منم مطمئنم که چون دوست داری خیلی زود کار ُ یاد میگیری

امید گفت : الان کجا باید برم

آقا ولی گفت : تشریف ببرین پایین ... خمیر گیری و پخت و پز

امید پله هار ُ دو تا یکی رفت پایین

واقعا خوشحال بود ... خوشحال از این که بالاخره تونست پدر و مادرش ُ راضی کنه تا اجازه بدن پیش ِ اقا ولی ِ قناد بیاد شاگری

امید درسش بد نبود اما هیچ وقت دلش نمیخواست بره دانشگاه

یعنی همیشه میگفت اگه قراره برم دانشگاه .. دوست دارم همین قنادی و شیرینی پزی رُ بخونم

خلاصه با وجود ِ کلی حرف و حدیث .. بالاخره پاش به قنادی ِ آقا ولی ... بزرگترین و معروفترین شیرینی فروشی ِ شهر باز شد

و مشغول به کار شد

اول خمیر گرفت و بعدشم شروع کرد به پیمانه گرفتن

تو حال ِ خودش بود که یدفعه آقا ولی دستش ُ آروم گرفت

امید سرش ُ بلند کرد و دید که آقا ولی داره با ناراحتی نگاش میکنه

یه کم ترسید و با تته پته گفت : چیزی شده

اقا ولی گفت : چرا پیمونه هار ُ کوچیک میگیری

امید گفت : آخه حساب کردم اینجوری خیلی تو اندازه شیرینیها معلوم نمیشه اما اخرش .... دو کیلو سود ِ

دو کیلویی که تا آخر ِ روز میشه بیست کیلو

آقا ولی گفت : یعنی بیست کیلو کم فروشی

امید گفت : ولی میدونین توی ِ ماه و سال چقدر پول میشه

آقا ولی گفت: نکن .... دل ِ پاک  و رزق ِ حلالت ُ خراب نکن

تو جوونی هنوز خیلی دل به این دنیا نداری و این دل کندنها واست سخت نیست

اگه از الان اینجوری بچسبی به مال و منال اونم از راه ِ نادرست

به سن ِ من که برسی و دنیا برات شیرین تر که بشه .. کارت سخت تره

اونجا حتی اگه بخوای هم دیگه نمیتونی دلت ُ صاف کنی

قدر ِ جوونیت ُ بدون و خوب باش

پاک باشه

خوب که باشی خدا .. دنیا رُ توی ِ دستت میذاره چون

خدا جوونای ِ درست و پاک ُ خیلی دوست داره

******************************************************

(3)

امیر تازه تویِ بانک استخدام شده بود ..... خداییش کارشم بلد بود ... اونقدر دقیق کار میکرد که سر ِ دو - سه ماه گذاشتنش توی ِ بخش ِ اعتبارات و وام

انقدر خوب همه رُ راهنمایی میکرد که صدای ِ رضایت ِ مشتریا به رییس ِ بانکم رسید

همه چی خوب بود تا اون روز صبح

تا اون روز صبح درست با باز شدنه در ِ بانک یه آقای قد بلند با کت و شلوار ِ خیلی شیک اومد توی ِ بانک

و یه راست رفت سراغِ باجه ای که روبروش بود و یه سوال پرسید

و چرخید سمت ِ باجه امیر

امیر مثلِ همه مشتریا باهاش سلام و علیک کرد و گفت که کارش ُ بگه

اونم گفت وام میخواد و امیر برگه پرکردنه مدارک ُ گذاشت جلوش

اون  اقا نگاهی به دور و برش کرد و سرش ُ نزدیک آورد و گفت : من وام میخوام اما نه انقدر

امیر خیلی عادی گفت : سقف ِ وام های ِ ما مشخص ِ

اما اون دوباره آروم گفت : میدونم مشخص ِ اما فکر نکنم که تغییر ِ این حد و حدودا برای ِ شما سخت باشه

امیر منظورش ُ فهمید اما دوباره پرسید : یعنی چی

مرد یه پاکت از توی ِ کیفش در اورد و آروم روی ِ میز ِ امیر گذاشتو بهش گفت : از حال و اوضاع ِ زندگیت خبر دارم

میدونم مستاجری

میدونم کنار ِ کار درس هم میخونی .... میدونم دو تا پسربچه شیطون داری که خرجشون کم هم نیست

امیر کم کم ناراحت شد و گفت : خُب

مرد گفت : هزینه یه خونه جدید در بهترین جای ِ شهر

با هر ماشینی که دوست داری با من

امیر گفت : .... و بعدش

مرد گفت : شنیدم تو کارت خبره ای و حسابی سر از قانون و دفتر و حسابای ِ بانکی درمیاری .... اونقدر که میتونی بی سرو صدا واسه من یه وام ِ میلیاردی جور کنی

امیر گفت : اینجوری که من بازنده ام

مردگفت : دستمزدت هر چی که خودت خواستی

امیر گفت : بازم کمه

مرد گفت : ولی هر چیزی یه قیمتی داره

امیر گفت : قیمت ِ خیانت ِ من به رییسم .. به همکارام و همه اونایی که پیش ِ من اومدن و بخاطر ِ گرفتاریشون وام گرفتن .. بخصوص به اونایی علارغم ِ نیازشون و بخاطرِ این که شرایطشُ نداشتن و وام نگرفتن چقدر میشه

مرد گفت : اینا همه حرف ِ

امیر گفت : شاید واسه شما حرف باشه .. اما برایِ من یه اصل ِ چون میدونم که این تازه اولش ِ

میدونم که آخر ِ این سُرخوردنه و لغزیدن  یه فاجعه اس ..... نه آقا .. من نیستم

اگه تا سقف ِ تعیین شده وام میخواین درخدمتتون هستم و گرنه .... به سلامت

***************************************************


(4)

بدو بدو وضو گرفت و اومد وایساد واسه نماز

آستینِ دستاش یکی درمیون بالا بود

موهاش نامرتب شده بود و حتی دوکمه لباسش یه درمیون باز بود

بابا نگاهش به مجید بود  که تند تند نماز میخوند

سلام ِ نمازش ُ که داد مادر صداش کرد که بره و ناهار بخوره

مجید گفت : دیرم شده

مادر گفت : دو تا قاشق غذا وقتی نمیخواد

مجید رفت جلوی ِ آینه و شروع کرد به شونه کردنه موهاش ُ و مرتب کردنه خودش و عطر زدن

بابا که تا اون موقع ساکت بود گفت : این انصاف نیستا

مجید سرش ُچرخوند سمت ِ بابا و گفت : چی انصاف نیست

این که وقتی با استادت قرار داری انقدر به خودت میرسی که البته خیلی خوبه

اما واسه حرف زدنه با خدا ......

بابا حرفش ُ ادامه نداد اما مجید همه چی رُ فهمید

بابا گفت : تا حالا شده با رفیقت .. با من .. با مادرت ..... با استادت ... حتی با یه رهگذر ِ توی ِ خیابون بدون توجه و فکر و با ظاهر ِ نامرتب حرف بزنی

مجید سکوت کرد و بابا گفت : ارزش ِ خدا خیلی بیشتر از این حرفاست و از اون بهتر و بزرگتر کسی نیست

مجید بی صدا دوباره سمت ِ جانمازش اومد و از نو قامت بست

و این بار با موهای ِ شونه کرده و لباسهای ِ مرتبو عطر زده و البته با طمانینه

***********************************************************

(5)

همیشه کلاسهای ِ استاد رحمانی رُ خیلی دوست داشتم و شاید تنها کلاسهای ِ درسی ِ دانشگاه بود که نه توش تاخیر داشتم نه غایب میشدم

نه من که همه بچه ها عاشق ِ درس و حرف زدنش بودنش

وقتی حرف میزد نصیحت نمیکرد

راحت میگفت ..... و یه جوری میگفت که تو جواب ِ سخت ترین سوالای ِ زندگیتم از توی ِ حرفاش پیدا میکردی

و شاید همین باعث شد که من با خودم کنار بیام و سوال ِ همه عمرمُ ازش بپرسم

بهش گفتم : استاد من همیشه جای ِ یه کسی که توی ِ زندگی بهش نگاه کنم و از روی ِ دستش بنویسم واسم خالی بوده

استاد رحمانی گفت : این همه آدم ِ خوب  تویِ دنیا هست

بهش گفتم : بله .... ولی هیچ کدومشون اون جوری که باید دل ِ منو راضی نمیکنه

استاد رحمانی گفت : خب برو سراغ ِ اصلش .. سراغ ِ کسی که کامل ِ و هیچ لغزشی نداره

و توی ِ همه عرصه ها .. زندگی .. اخلاق .. و .... بی نظیره

گفتم : کی استاد ؟؟

گفت : برو سراغ ِ حضرت ِ علی ع

گفتم : اخه من

استاد گفت :  چیه حتما میخوای بگی ما کجا و ایشون کجا

گفتم: بله

استاد گفت : به نظر ِ تو این بده که آدم عاشق ِ خوبیایِ یک نفر بشه و سعی کنه که هر روز خودش ُ به اون شبیه تر کنه

جوابی برای ِ استاد نداشتم

استاد رحمانی لبخندی زد و گفت : ماها حتی اگه یه ذره هم خودمونو شبیه ِ مولا کنیم کار تموم ِ

*****************************************************

(6)

رامین که اومد توی ِ کلاس براش دست بلند کردم که بیاد پیشم بشینه

اما اون اشاره کرد که من برم جلو

رفتم و گفتم : چرا نمیای

گفت: میخوام اینجا نزدیک ِ در بشینم آخه وسط ِ کلاس باید برم

گفتم : کجا

رامین گفت : امروز با استاد فریدی قرار دارم

گفتم : همون که تازه از خارج اومده و کلاسهای ِ مبانی ِ اندیشه گذاشته

رامین گفت : آره .... نمیدونی جلسه هاش چقدر شلوغ میشه و چه کسایی میان سر ِ کلاسش

گفتم : همین ؟؟

گفت: یعنی چی که همین

گفتم : یعنی تو این همه راه میکوبی میری سر ِ کلاس ِ کسی که فقط جمعیت ِ زیادی پای ِ حرفش میشینن

رامین گفت : بابا طرف آدم حسابی ِ .. دکتراش ُ از یه دانشگاه خارجی گرفته ....

گفتم: تو کامل میشناسیش

رامین یه کم عصبانی شد و گفت : مگه میخوام برم خاستگاری که کامل بشناسمش

گفتم : تو داری میری کلاس ِ مبانی ِ اندیشه .... میگی طرف خوب هم حرف میزنه .. خب اگه همین جوری یه چیز ِ غلطی بُکنه  تو سرت چی

رامین گفت : میگم طرف حالیش ِ

گفتم : آره تو میگی حالیش ِ ولی هیچ دلیل ِ منطقی ای براش نداری

رامین یدفعه گفت : اصلا ولش کن ..... نمیخوام درباره ش حرف بزنم

هنوز جمله اش تموم نشده بود که استاد اومد تو کلاس

سر ِ درس حواسم بهش بود ... رامین رفته بود تو فکر

وسطای ِ کلاس منتظر بودم که بلند بشه و بره ... اما دیدم نرفت

آخر ِ کلاس بهش گفتم چی شد؟؟

گفت : فکر کنم باید یه کم بیشتر ازش بدونم

****************************************************

(7)

وقتی شنیدم یه خارجی قراره بیاد تو شرکت ِ ما و باهامون کار کنه .... اولش تعجب کردم

اونم یه کسی که از یه کشور ِ صنعتی میاومد

راستش طاقت ِ این کنجکاویمو نیاوردم و ازش پرسیدم

فردریک خیلی راحت گفت که پروژه های ِ شرکت ِ ما رُ دنبال میکرده و حتی از مقام هایی که آورده بودیم که باخبر بوده

حتی گفت که شرکت توی ِ دنیا جز ِ چند تا شرکت ِ اول ِ این صنعت

فردریک پسر ِ خوبی بود .. و خوب هم کار میکرد و شاید برای ِ همین هم بود که خیلی زود با هم دوست شدیم

اونقدر که با هم سر ِ خیلی از مسائب حرف میزدیم و بحث میکردیم

مثل ِ همین دیروز که همه چی با دیدنه تصویر ِ خبری ِ تلویزیون که از یه بمب گذاری حرف میزد شروع شد

فردریک معتقد بود که دنیا باید نظم داشته باشه و هر کسی که بخواد این نظم ُ به هم بزنه محکومه

بهش گفتم: ولی خیلیا هستن که به اسم ِ نظم ... دارن آشوب به پا میکنن

فردریک گفت : بالاخره یکی .. توی ِ دنیا باید حرف ِ آخر ُ بزنه

گفتم این درسته ولی به شرطی که تویِ اون حرف ِ آخر فقط نفع ِ خودش ُ نبینه

و به خیر ِ همه تصمیم بگیره

اون گفت: خب الان همین جوری ِ دیگه

مگه ندیدی که از خیلی از کشورهای ِ ضعیف حمایت میکنن و حتی براشون میجنگن

خندیدم و گفتم : کدوم یکی از اون کشورهای ِ ضعیف از اون کشورهای ِ مثلا حامی خواستن که بیان توی ِ کشورشونو و برای ِ اون بجنگن

فردریک گفت : این وظیفه انسانی ِ

گفتم : این فقط یه حرف ِ ... چون هر کشوری خودش میتونه از خودش دفاع کنه و بهتر از هر کسی خیر و صلاحش ُ میدونه.... حالا اگه یه وقت کمکی خواست که هیچی

اما  تعجب ِ من از اونایی ِ که به زور و به اسم ِ دفاع ازمردم پا توی ِ کشورها میذارن و همون مردم رُ به خاک و خون میکشن ، حالا به نظر ِ تو اینم یه وظیفه انسانی ِ ؟؟؟

فردریک نگام کرد و شونه هاش ُ انداخت بالا و هیچی نگفت

*************************************************

(8)  

زنگِ در ُ که زدم .. نگاهی به ساعتم انداختم و تازه متوجه شدم که خیلی زود رسیدم

مریم ، خواهرم در ُ باز کرد و با خوشحالی گفت : چه خوب که زودتر اومدی

بهش گفتم : مامان اینا کی قراره بیان ..

گفت : فکر کنم تا دو – سه ساعت ِ دیگه چون قراره دنبال ِ دایی و زندایی هم برن

بهش گفتم : خودتو تو زحمت اندختیا

گفت : زحمت چیه.... خیلی وقت بود دورِ هم جمع نشده بودیم

یدفعه یاد ِ یه چیزی افتادم و گفتم : آخ آخ .... الان موقع ِ تمرینِ اقا سعید ِ نه ؟

مریم گفت : آره .... طبقه بالاست اتفاقا یه ماهه دیگه مسابقه تلاوت داره

هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای ِ  شاد ِ سلام ِ سعید  خونه رُ پر کرد

بلند شدم و بوسیدمش و گفتم : ببخشیدا .. من اصلا حواسم به ساعت نبود و نمیدونستم که داری تمرین میکنی

سعید خندید و گفت : حالا حواست نبوده چی شده؟؟

گفتم : مزاحمت شدم

سعید گفت : فکر نمیکنم دیدن ِ روی ِ برادرخانم و گپ زدنه با رفیق ِ قدیمی و صله رحم ثوابش از تلاوت ِ قرآن کمتر باشه

گفتم : آخه

گفت : این که به ما میگن قران بخونین با خوندنه همین جوری و سرسری فرق داره

اصلا خوندنی که اخلاق و رفتار ِ آدم ُ میزون نکنه .. به هیچی نمی ارزه

****************************************************

(9)

با امسال .. داره میشه چهار سال

چهار سال ِ که به عنوان ِ راهنمای ِ تور ..... اونم واسه مسافرای ِ خارجی کار میکنم

اولش فقط چون زبان ِ انگلیسیم  خوب بود و جیبم خالی اومدم سراغ ِ این کار

ولی کم کم انقدر اتفاق هایِ جالب برام افتاد که به کارم علاقمند شدم و خوشحال از این که دست ِ تقدیر منو این وَری آورد  

اتفاق های ِ خوب مثل ِ همراه شدنه با کسایی که از اون سرِ دنیا و به عشق ِ دیدنه ایران ... قدم توی ِ این خاک میذارن

اتفاق های ِ خوب .. مثل ِ همین احساسی که من براشون از ایران حرف میزنم و اونها از این همه هنر و فرهنگ به وجد میان

اتفاق های ِ خوب مثل ِ آشنا شدن با کسایی که هر کدومشون یه دنیای ِ خاصی برای ِ خودشون دارن

یه کسایی مثلِ پیتر... که همین یک ماهه پیش از فرانسه به ایران اومد و قرار شد که من جاهای ِ دیدنی رُ بهش نشون بدم

توی ِ این یه ماه خیلی جاها با هم رفتیم و کلی عکس گرفت

دیروز دم دمای ِ غروب بود و داشتیم با هم چایی میخوردیم که یدفعه گفت : الان میتونی منو ببری یه جایی

نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : ولی الان همه جا دیگه تعطیل ِ

گفت : نه این جایی که من میخوام برم تعطیلی نداره

با تعجب گفتم : کجا

گفت : همون جایی که همه سر ِ ساعت توش جمع میشن

نگاهی بهش کردم و گفتم: یعنی چی که همه سر ِ ساعت توش جمع میشن

گفت : همون جا که با خدا حرف میزنن

بازم نفهمیدم

و پیتر گفت : شما چی میگین..... نَ .. نَ.... نماز

گفتم : آهان میخوای بری مسجد

سرش ُ با خوشحالی تکون داد و گفت: آره... مسجد

برام جالب بود که بدونم چرا و بهش گفتم: برای ِ چی اونجا

گفت : حس ِ خوبی به من میده ... این خیلی جالب ِ که همه شما .. هر روز ... سر ِ یه ساعتی

یه جایی با هم جمع میشین و دعا میکنین

حس ِ آرامش داره... و حس ِ این که خیلیا مثل ِ تو هستن

من از دیدنه نمازهای ِ دسته جمعی ِ شما خیلی خوشم میاد... یه جوری ابهت داره

راستش برام جالب بود که یه خارجی دیدش روی ِ نماز و مسجدِ ما اینجوری باشه و کلی تهِ دلم خوشحال شدم که ما از این قرارهای ِ خوب با هم داریم

**********************************************************

(10)

صدای ِ اومدنه پروفسور جان ..... مقام ِ اول ِ علمی ِ دنیا توی ِ فیزیک ... توی ِ همه دانشگاه پیچیده بود

راستش منم خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش

قرار بود قبل از سمینار .. یک ساعتی توی ِ دانشگاه بچرخه و از مراکز تحقیقاتی دیدن کنه

آزمایشگاه ِ من یکی از جاهایی بود که میخواست ببینه

البته بیشتر قرار بود پروژه مونو ببینه

پروژه ای که توی ِ دنیا فقط چند تا کشور در حال ِ انجامش بودن

استاد رفیعی بهم گفت که من کار ُ توضیح بدم .... و یه چند روزی بود که داشتم تمرین میکردم

یه کم استرس داشتم

چون پروفسور جان دو تا نوبل ِ فیزیک داشت و همش میترسیدم که نکنه ازم یه سوالی بپرسه و بلد نباشم

بالاخره قرار ِ بازدید رسید و توی ِ یه چشم به هم زدن رسید به آزمایشگاه ِ ما

عین ِ عکسهاش بود فقط یه کم پیرتر

جلو اومد و باهام دست داد و منم خودم ُ معرفی کردم

استادم اسم ِ پروژه رُ گفت و از من خواست که توضیحات ُ بگم

من که حرف میزدم پروفسور جان با چشمهای ِ گرد شده بهم نگاه میکرد

حرفام که تموم شد ساکت بود .. جلو اومد و دستگاه و نمونه هار ُ دید

بعدش نگاهی به من کرد و گفت : تو دانشجویی

سرم تکون دادم و گفتم بله

گفت این کارار ُ تو انجام دادی؟

گفتم : با کمک ِ استادم بله

گفت : میدونی همین کار ُ ما توی ِ کشورمون با یه تیم ِ سی نفره داریم انجام میدیم

گفتم: نه

پروفسور جان گفت : شما چه جوری این کار ُ کردین

بهش گفتم: دو سالِ قبل برای ِ شروع کارمون درخواستِ خرید ِ مواد و وسایل از خارج از کشور دادیم

اما اونا گفتن شم تحریمین و نمیشه

این پروژه پایان نامه منه و من میخواستم که حتما انجامش بدم

واسه همین تصمیم گرفتیم از قدم ِ اولش ُ خودمون انجام بدیم

راستش یه کم طولانی شد

ولی .... شد

پروفسور جان گفت : من بعد از سمینار میخوام با شما صحبت کنم چون فکر کنم جواب ِ خیلی از سوالای ِ حل نشده مار ُ داشته باشی

 

 

 

 

 

   

 

 

 


 

  • ۹۴/۰۳/۲۶
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۲)

  • ❤ ۞ ДtěԲéկ ۞ ❤ ...
  • :/

    ۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

    ۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

     

    هم میهن ارجمند! درود فراوان!

     با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن

    "وب بر شاخسار سخن "

    هر ماه دو یادداشت ملی میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.

    خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

     

    آدرس ها:

    http://payam-ghanoun.ir/

    http://payam-chanoun.blogfa.com/

    [گل]

     

    ۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

    ۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی