سرمشق
(1)
دیگه داشتم کم می آوردم .... یک سال بود که داشتم میخوندم .... از همه چی هم زده بودم
نه مهمونی ... نه تفریحی... حتی ساعت ِ خوابمم اندازه نبود
اما احساس میکردم دیگه نمیتونم تقریبا یه ماه تا امتحان مونده بود و من دیگه نمیتونستم
نه این که نخوام ... نمیشد
اون روز دیگه ظهر به بعد درس نخوندم ... نزدیکای ِ عصر بود که تلفن ِ خونه زنگ زد .. گوشی رُ که برداشتم صدا برام آشنا بود اما نمیشناختمش
کسی که اون طرف تلفن بود گفت : کوهنوردها میگن توی ِ فتح کردنه قله .. دم قدم آخر از همه سخت تره.... تو الان توی ِ همون ده قدم ِ آخری .. که اگه کم بیاری کل ِ کوه ُ باختی اما اگه وایسی .... به افتخار ِ فتحش میرسی
صدا رُ شناختم .. معلم ِ کلاس ِ اولم بود .. معلمی که بعد از این همه سال هنوزم رابطه شُ با ما شاگردهاش حفظ کرده بود میدونستم مادرم اوضاعمو بهش گفته ....
چیز ِ دیگه ای بهم نگفت اما همون چند تا جمله هم کلی حالمو عوض کرد
*********************************************************
(2)
توی ِ جلسه ء اون روز همه از ماجرا خبر دار بودن ... از این که پروژه خیلی خوب پیش نمیرفت.. اما کسی جراتش ُ نداشت به رییس گزارش بده چون با این گزارش همه توبیخ میشدن جلوی ِ پاداشها گرفته میشد و خیلی از ترفیع ها متوقف
اما سعید هر کاری کرد دید نمیتونه ساکت باشه و دلش ُ به دریا زد و همه چی رُ گفت
حدسها درست بود رییس عصبانی شد و از اتاق رفت بیرون
دو دیقه بعد منشیش سعید ُ صدا کرد که بره دفتر ِ رییس
همه گفتن اخراجش میکنه
سعید خودشم این طوری فکر میکرد
رییس نگاش کرد و گفت : نترسیدی این حرفارُ زدی .. اونم وقتی همه سکوت کردن
سعید گفت : حرف ِ من اشتباه نبود .... من نمیتونم وقتی میدونم خدا داره منو میبینه .. از کارم کم بذارم و خلاف ِ واقع چیزی بگم
رییس یه کاغذ از روی ِ میز برداشتش و شروع به نوشتنه چیزی
سعید گفت : دستور اخراجش ِ
رییس کاغذ ُ گرفت طرفش ُ و گفت : این پروژه باید به نتیجه برسه با این نامه مسئولیت ِ پروژه تا شیش ماه ِ دیگه با شماست
اگه بتونی اوضاع ُ درست کنی .... پروژه رُ به اسم ِ خودت ثبت میکنم
******************************************************
(3)
توی ِ سمینار ِ اون روز قرار بود یکی از بزرگترین محقق های ِ دنیا صحبت کنه
کسی که همه دنیا قبولش داشتن
سالن پر شده بود از آدم
برام جالب بود بدونم درباره چی میخواد حرف بزنه
و شاید اگه با گوشای ِ خودم نمیشنیدم باورم نمیشد
اون استاد بزرگ درباره نشستن ِ روی ِ زمین و دریافت ِ انرژی ِ از خاک صحبت کرد
این که ثابت شده آرامش انسان وقتی رویِ زمین میشینه خیلی بیشتر از حالتی که ایستاده اس و یا روی ِ صندلی و سکو نشسته
اون گفت ثابت شده که بدن ِ انسان از زمین .. انرژی میگیره
و انرژیهای ِ منفی رُ هم به خاک میده
راستش من بقیه حرفای ِ دکتر ُ نشنیدم
چون با خودم رفتم تو فکر و یاد ِ فرهنگ روی ِ زمین نشستن و سفره انداختن و روی ِ زمین خوابیدن ِ خودمون افتادم
یادِ فرهنگی که حالا چندان هم جالب محسوب نمیشه و خیلیا به هزار راه ازش دور میشن
****************************************************
(4)
هیچ وقت ندیدم از چیزی گله کنه
از کاری خسته بشه
غصه بخوره
و حتی ذره ای ناامید بشه
همیشه با یه اعتماد ِ عجیبی کاراش ُ پیش میبرد
از بچگی با هم توی ِ یه محل بزرگ شدیم
مدرسه رفتیم
دانشگاه رفتیم
مشغول به کار شدیم
ازدواج کردیم
بچه دار شدیم و توی ِ همه این سالها زندگیمون پر بود از فراز و فرودهایی که خیلیاش منو به زانو درآورد
اما اونو نه
اونم با مشکلاتی که از گرفتاریهایی من خیلی سخت تر بود
چند وقت پیش .... وسط ِ یکی از همون مشکلات بهش گفتم : تو واقعا حالت خوبه
مثل ِ همیشه آروم و راحت گفت : چرا نباشم .. گفتم اخه با این گرفتاری ِ این چند روز
بهم گفت : اون کسی باید حالش بد باشه که خدا نداشته باشه
وقتی یه خدایی دارم که همیشه با منه و همه چی دست ِ اونه .. یه خدایی که همیشه کمک حالم و تنهام نمیذاره
چرا باید بد باشم
**********************************************************
(5)
واسه تیم ملی سه سال بودکه داشت تمرین میکرد و حالا موقع ِ مسابقات ِ انتخابی بود
شیش تا رقیب ِ قَدر داشت
مسابقه اولش ُ راحت برد .. دومی یه کم سخت تر بود
سومین رقیبش انصراف داد و اون روز استراحت خورد
فرداش یه حریف ِ سخت داشت.... کسی که مقام ِ اول ِ سال ِ قبل بود .... یه کم خودش ُ باخته بود
شب از دلشوره خوابش نمیبرد
نگران ِ خودش نبود از شکست میترسید از این که پیش ِ کسایی که میشناختنش آبروش بره
از اونایی که توی ِ این سه سال بارها بهش گفتن که اون نمیتونه به تیم ِ ملی برسه
دلش میخواست به هیچی فکرنکنه اما نمیشد
کسی در ِ اتاقش ُ زد .... روی ِ تخت نشست .. مربیش بود
مربی گفت : هنوز نخوابیدی
امیر گفت : خوابم نمیره
مربیش به شونه اش زد و گفت : فردا اونی که قویتره و بیشتر تمرین کرده نمیبره
اونی میبره که اراده اش برای ِ بُرد بیشتر باشه
******************************************************
(6)
سه ماه بود که هر روز میرفت امامزاده برای ِ دعا .. دیگه خادم های ِ امامزاده میشناختنش
اون روز با یه جعبه شیرینی اومد .... از خوشحالی روی ِ پاش بند نبود
به اونایی که از حال و روزش خبر داشتن گفت : بچه م خوب شده .. دکترا گفتن .. میتونم ببرمش خونه .. بعد از سه ماه از بیمارستان میبرمش خونه
فرداش دوباره سر ِ همون ساعت ِ همیشگی اومد .. خادم ِ جلوی ِ در با نگرانی رفت طرفش ُ و گفت : مگه نگفتی بچه ات خوب شده
با خوشحالی گفت : اره دیروز بردمش خونه
خادم گفت : پس اینجا چیکار میکنی ... خیلیا گره شون باز که میشه دیگه نمیان
اما اون گفت : بی معرفتی که خدایی رُ که توی ِ سختیها باهات بوده توی ِ خوشیها فراموشش کنی
***********************************************************
(7)
قرار نبود مدرسه تعطیل بشه اما بچه ها از یه هفته قبل گفته بودن که شاید اون روز ِ قبل از تعطیلی رُ نیان
وقتی رفت سر ِ کلاس .... هیشکی نیومده بود .. رفت پای ِ تخته و شروع کرد به درس دادن عین ِ همیشه
درس که تموم شد .... زیر ِ نوشته هاش نوشت
من اومدم و درسم و دادم و رفتم ....
فقط یادتون باشه .... مهم تر از نتیجه اون تکلیفی ِ که روی ِ دوش ِ همه ماست
تکلیفی که قول دادیم درست انجامش بدیم
من بد قولی نکردم اما .. شما ....
***********************************************************