سرمشق
(5)
راستش وقت فهمیدم که این برنامه بابابزرگ اینا یه سابقه چهل .. پنجاه ساله داره .. کلی تعجب کردم
این که از اول ِ هفته ، یکی – دوساعت از روزش مال ِ اون کسایی بود که گره و مشکلی داشتن و میاومدن حجره فرش فروشی پیشش
یکی – دو ساعتی که تقریبا میخورد به غروب ُ و دم دمای ِ اذان
که اون موقع حتی اگه یه مشتری ِ اساسی هم میاومد .... بابا بزرگ دیگه وقت نداشت و همه حواسش پیش ِ این بنده خداها بود که ببینه مشکلشون چیه و براشون چیکار میتونه بکنه
بعضیاشون گرفتاریشون مادی بود که بابا بزرگ اگه داشت همون جا بهشون میداد و اگه نداشت توی ِ دفترش مینوشت و بهشون میگفت که چه روزی و کجا بیان بگیرن
بعضیا مریض داشتن و گرفتار ِ بیمارستان بودن
بعضیا مشکل ِ جاهاز داشتن
بعضیا توی ِ خرج ِ عروسیشون مونده بودن
بعضیا مستاجر بودن و بعضیا حتی به نون ِ شبشونم محتاج بودن
شاید باورتون نشه
اما .. اما توی ِ این چند سالی که من خودم شاگرد ِ حجره بودم و به چشم خودم میدیدم
این قصه هر روز ادامه داشت .. حتی اون روزایی که خسته بود .. مریض بود .... غصه دار بود .. حوصله نداشت... حتی اون روزایی که یه جایی یه قرار ِ مهم داشت .. مهمون بود .. عروسی دعوت داشت .. یا باید ختم میرفت
خلاصه روال ِ زندگی ِ بابابزرگ هر چی که بود این قرارها سر ِ جاش بود
و بعدش پنج شنبه شبا بود که خودش مینشست پشت ِ فرمون و دونه دونه به همه اونایی که قول داده بود سر میزد که ببینه کارشون راه افتاده یا نه
زمستون و برف و تابستون و بارونم نداشت
من میدونستم که بابابزرگ خسته میشه اما هیچ وقت هیچی نمیگفت : تا این که هفته پیش وقتی خلاف ِ اجازه پزشک و با قلبی که درد میکرد پشت ِ فرمون نشست ازش پرسیدم :
بابا بزرگ اذیت نمیشی .... خودت ُ داری داغون میکنی .. آخه تا این حدم که لازم نیست
بعدشم اگه کار ِ خیر ِ یک روز در ماه .... ده روز در سال
نه این که هر روز و همیشه
بابا بزرگ نگام کرد و گفت : آدم بدون ِ سرمشق نمیتونه دیکته زندگیش ُ درست بنویسه
من میدونم که سخته اما ... وصف ِ زندگی ِ کسی رُ شنیدم که هر لحظه زندگیش .... و شب و روزش به فکر ِ مردم بوده و با خیال ِ اونا سپری شده
من هیچ وقت خاک ِ پای ِ آقام علی ع نمیشم اما ... به حسب ِ بنده بودنم و به اسم ِ این که
آقا رُ دوست دارم باید یه کم مثل ِ اون باشم یا نه
وگرنه چه جوری فردای ِ قیامت بگم که من اقا علی رُ دوست داشتم
***************************************************
(4)
امید تا رسید دفتر دوباره شروع کرد به زنگ زدنه به این و اون
بهش گفتم : تو هنوز منصرف نشدی
گوشی چسبیده بود به گوشش که گفت : منصرف ... کی از یه همچین سرمایه گذاری ای میگذره که من بگذرم
گفتم : سادگی میکنی .. چون یه همچین چیزی که تو میگی اصلا شدنی نیست
با تعجب گفت : شدنی نیست ؟؟؟ همه چیش معلومه ... یه زمین ِ که باید بخریمش .. بعدشم یه مهندس ِ خبره اس که میسازدش .. بعدشم خونه هار ُ میفروشی و چند برابرِ پولی که گذاشتی برمیداری .... فکر نمیکنم فهمیدنش خیلی سخت باشه
گفتم : سخت نیست ولی اینجوری هم که میگی نیست .... کلی اما و اگر و ریخت و پاش و باید و نباید داره
وسط ِ حرفم به اون کسی که اون طرف ِ گوش بود گفت : دیروز خونه مم فروختم .... یه سال که بیشتر نیست .. خانمم ُ راضی کردم بریم زیرزمین ِ خونه خاله م زندگی کنیم
کلی غر زد ولی وقتی دید من کارار ُ تموم کردم راضی شد .... پول ِ ماشینم که ریختم به حسابت .... اون وامی هم که ثبت نام کردم .... تا اخر هفته تکلیفش معلوم میشه
فقط باید توی ِ قرارداد بنویسیم که سهم ِ من میشه 52 درصد
تقریبا یه دو هفته ای کله مون پر بود از این حرفا که بالاخره شریک ِ امید ساخت ِ خونه رُ شروع کرد .... امید از خوشحالی تو پوست ِ خودش نبود .. از همون موقع توی ِ روزنامه میگشت که یه خونه ویلایی پیدا کنه و دنبال ِ یه ماشین ِ مدل بالا بود ... حتی یادمه چند تا موردم دید
من خیلی دلم میخواست که از خوشحالیش خوشحال باشم اما همش احساس میکردم که نمیشه همه چی انقدر ساده باشه
حدسی که سه ماهه بعد واقعی شد و جلوی ِ ساخت ِ مجتمع رُ گرفتن
زمینی که اونا برای ِ ساخت خریده بودن .... نشست داشت و ساختمون روش نمیموند..... یادمه پشت ِ تلفن چقدر این در و اون در زد که یه راهی پیدا کنه اما جواب ِ همه براش یه چیز بود
این که چه جوری ... بدون ِ این که خاک ِ زمین ُ آزمایش کنه این همه مصالح خریده و شروع به ساخت و ساز کرده
اونا نمیدونستن اما من خیلی خوب میدونستم که امید انقدر توی ِ خیالاتش غرق بود که یادش رفت واقعیت ُ دقیق تر از اونی که باید ببینه
*******************************************************
(3)
از یه ماه ِ پیش اضطراب ِ این جلسه رُ داشتم
همه هیات مدیره اومده بودن و طراح های ِ پروژه و بدتر از همه سرمایه گذارها
نگاهی به پوشه توی ِ دستم انداختم ... همه چی مستند بود .. با دلیل و مدرک ... اما ... اما خیلی مطمئن نبودم که بتونم همه اون چیزایی که روی ِ کاغذ هست رُ به کسایی که فقط میخواستن خبرایِ خوب بشنون بگم
تو حالِ خودم بودم که یکی از سرمایه گذارها اومد نزدیک و با خنده گفت : اوضاع که خوبه .. نه ؟؟؟؟ من اگه ده برابر ِ پولی که گذاشتم ُ نبرم .... واسم ضرر ِ
به زور لبخند زدم و گفتم : اگه صبر کنین توی ِ جلسه همه چی رُ میگم
هنوز حرفش تموم نشده بود که رییس اومد طرفم و دستم و گرفت و گفت : میدونی که چی باید بگی
بهش گفتم: اینجوری فقط دردسر ُ به عقب میندازین .... اگه الان حقیقت ُ بگم شاید با یه ضرر ِ 10 درصدی بشه همه چی رُ درست کرد
اما من قول نمیدم یه ماهه دیگه با صد درصد ِ هزینه هم بشه کاری کرد
رییس گفت : تو کاری به این کارا نداشته باش ... فعلا فقط یه کم قضیه رُ عقب بنداز تا ببنیم چی کار میتونم بکنم
بهش گفتم : من همه چی رُ بررسی کردم نه یک بار که هزار بار .. این پروژه هیچ راه ِ دیگه ای نداره
بعدشم ... خطای ِ کار و طبیعی ِ ..... من مطمئم که اگه خوب و شفاف همه چی رُ توضیح بدیم .... اوضاع خیلی بهتر ازاونی میشه که دروغ بگیم
رییس این بار جدی تر گفت : میگم نه ....
توی ِ جلسه میدونستم همه نگاهشون به من ِ که نظر ِ فنی مو بگم .... کارنامه کاریم اونقدر قابل ِ قبول بود که کسی توی ِ درستی ِ حرفم شک نکنه
قلبم تاپ تاپ میزد .. میدونستم که اگه خلاف ِ نظر ِ رییس حرف بزنم کارمو از دست دادم
اونم توی ِ این اوضاع ِ وانفسایی که تازه خونه خریده بودم و زیرِ بار ِ قسط بودم
ولی از اون طرف اگه دروغ میگفتم .. یه پروژه ناموفق ُ تایید کرده بودم و سرمایه خیلیا رُ سوزونده بودم
یکی بلند صدام کرد
به خودم که اومدم دیدم همه دارن منو نگاه میکنن
آقای رییس با لحن ِ مهربونی گفت : جناب ِ مهندس نوبت ِ شماست
برگه ها رُ برداشتم ورفتم برای ِ توضیح
و ...... و .... و راستش ُ گفتم اولش یه ولوله ای توی ِ جلسه افتاد که نگو .. اما من سعی کردم راه های ِ پیشنهادیمم بگم .. که توی ِ اون شرایط یه کم تونست جو رُ آروم کنه
اما .. اما میدونستم که برای ِ قبول کردنه پیشنهادها یه کم باید صبر کنم چون اونا واقعا شوکه شده بودن
حرفام که تموم شد .. از جلسه اومدم بیرون وسطای ِ راهرو بودم که ریسس صدام زد برگشتم با عصبانیت گفت : تو موقعیت ِ خوبی داشتی و میتونستی به خیلی جاها برسی .. اما .. اما انگار خودت نخواستی
نگاش کردم و بهش گفتم : واسه من آزادی ِ روح و فکرم از همه چی مهم تره .. من یه خدایی دارم که دلم میخواد همیشه حسابم باهاش صاف باشه .... و این چیزی که به هیچ قیمتی نمیفروشمش
*************************************************************
(2)
باورم نمیشد که غرفه مون انقدر شلوغ بشه
غرفه کتابهای ِ ایرانی در نمایشگاه بین المللی کتاب فرانکفورت
اولش فکر کردم که فقط کتابهایِ ترجمه شده به انگلیسی و آلمانی و فرانسه فروش رفته اما لیست ِ فروش ِ کتابا نشون میداد که خیلیا اصل ِ کتاب و به زبان ِ فارسی رُ خریدن
رفتم توی ِ مشخصات که از روی ِ اسمشون بفهمم ایرانی ان یا خارجی متوجه شدم که نصف ِ بیشتر ِ اونایی که کتابای ِ به زبان ِ فارسی رُ خریده بودن خارجی بودن
برای ِ یه لحظه دلم سوخت که ای کاش کتابای ِ بیشتری با خودم میاوردم کتابایی که حالا مطمئن بودم حتی به زبان ِ فارسی هم خواهان ِ خودش ُ بین اونایی که فارسی زبان نیستن هم داره
تو فکر ِ همین چیزا بودم که یه آقایی به سمت ِ غرف اومد وگفت که میخواد با مسئول ِ غرفه صحبت کنه
جلو رفتم و سلام کردم
و اون به فارسی جواب ِ منو داد
با تعجب گفتم : شما ایرانی هستین
خندید و گفت : نبودم اما شدم
نگاش کردم و گفتم چطور
کیفش ُ باز کرد و از توی ِ کیفش یه کتاب ِ بزرگ بیرون آورد .. کتابی که واسه من خیلی آشنا بود
کتاب گیاهان دارویی ایرانی
گفتم : شما اینو خوندین
گفت : خوندنه این کتاب بزرگترین شانس ِ زندگی ِ من بود ..... من استاد دانشگاه پزشکی هستم و روی ِ درمان بیماری آسم کار میکنم ... چیزی نزدیک به بیست سال .. سال ِ گذشته .... این کتاب ُ از غرفه شما گرفتم ... بخاطرِ تصاویر ِ خوبی که از گیاهان ِ دارویی داشت اما نمیتونستم بخونمش چون فارسی بلد نبودم
از طریق ِ یکی از دانشجوهام که ایرانی ِ فهمیدم در این کتاب درباره درمان بیماریها با گیاهان دارویی هم صحبت شده بخاطر ِ همین مجبور شدم زبان ِ شما رُ یاد بگیرم تا این کتاب ُ بخونم چون دانشجویِ من اونقدر وقت نداشت که همه کتاب ُ برام ترجمه کنه
و حالا واقعا خوشحالم چون از به کمک ِ همین گیاهان تونستم یکی از تحقیقات ِ بزرگم درباره آسم رُ با موفقیت تموم کنم و امروز اومدم اینجا تا از شما بابت ی این کتاب تشکر کنم و بهتون بگم که واقعا در زمینه علوم گیاهی و درمانی کشور ِ بی نظیری دارین
اون آقا همچنان حرف میزد و دل ِ من پر بود از احساس ِ خوب به وطنی که میدونستم خیلی بالاتر از این گفتنیهاست
*********************************************************
- ۹۴/۰۴/۱۵