رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سرمشق- 12/4/94


سرمشق

(8)

امیر وقتی اسمش ُ توی ِ لیست دید باور نشد  و با خودش گفت پارسال همه همه شرایط جور بود اسمم در نیومد  .. حالا امسال .... درست توی ِ سخت ترین شرایط ....

تو فکر ِ خودش غرق بود که سعید داش کرد و گفت : تقبل ا.. حاج آقا ... بالاخره اسمتون دراومد واسه تبلیغ ... اونم کجا یه روستا تو دل ِ کوه

لبخند زد و سری تکون داد

سعید گفت : شنیدم امسال فرصت ِ تبلیغ ُ فقط به شاگرد اولهای ِ حوزه دادن ... خوش به حالت شنیدم دوران ِ خیلی خوبیه

امیر چیزی نگفت و رفت حجره که کتاباش ُ جمع کنه

تا برسه خونه همش داشت فکر میکرد که چیکار بکنه

نه دلش میاومد از سفر ِ تبلیغیش بگذره

نه شرایط ِ رفتن داشت

وقتی رسید ... خونه ... آقای عطایی صابخونه جلوی ِ در بود

سلام کرد و گفت : به به چشممون به جمال ِ شما روشن شد کم پیدایین حاج آقا

امیر سلام کرد ... و گفت : شما مختاری آقای ِ عطایی من هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم اجاره رُ بیشتر کنم یعنی نه این که نخوام .. در توانم نیست .. فقط یه دو روز به من وقت بده که اثاثمو جمع کنم

آقای ِ عطایی هاج و واج گفت : باور کنین منم دستم خالی ِ

امیر گفت : میدونم واسه همینم راضی به اذیت ِ شما نیستم

از حیاط که رد شد .. صدای ِ حسین پسر ِ کوچولوش ُ شنید .... توی ِ
 اتاق که رسید  مریم ... خانمش جلو اومد و سلام کرد

امیر میدونست که حرفاش ُ با صابخونه شنیده

مریم گفت : چیکار میخوای بکنی

امیر گفت : دو دلم ...

مریم گفت : دو دل برای ِ چی

امیر گفت : میخوام بهت بگم باهام بیای تبلیغ اما ... با وجود ِ حسین و توی ِ یه روستای ِ دور نمیدونم طاقت میاری یا نه

مریم گفت : اسمت برای ِ تبلیغ دراومده

امیر سرتکون داد که آره

مریم گفت : خب که این آرزوت بود

امیر گفت : آره اما نه اینجوری که اثاثم وسط ِ حیاط ِ

دو زار پول کف ِ دستم نیست

و زن و بچه ام آوراه ان

مریم گفت : از اول هم رسیدنه به چیزای ِ خوب سخت بوده .. بعدشم شما از اول میدونستی که این کاری که داری انتخاب میکنی آسون نیست

بعدشم از اون اول ِ اول ... همه اونایی که برای ِ دین زحمت کشیدن ... توی ِ سختی بودن

کسایی که بهتر از اونا توی ِ عالم نیست کسایی به بزرگی ِ حضرت علی که عمر و زندگی و وجودشونو برای ِ دین گذاشتن

حالا تو چه جوری روت میشه بگی که این شرایط برات سخته

فردا برو حوزه و بگو که سفر ِ تبلیغیت ُ میری .. بگو با زن و بچه مم میرم

***************************************************************

(7)

از منم دعوت شده بود که توی ِ اون جلسه باشم

البته جلسه که نه ... برنامه افتتاح بیمارستان خیریه

نگاهی توی ِ جمعیت انداختم و با خودم گفتم : فقط خدا میدونه که وضع ِ زندگی ِ اینا چه جوری ِ .... کسایی که جمع ِ خورده پولاشون رو هم ... میشه یه بیمارستان ِ تخصصی .. حتما وضع  و اوضاع ِ خونه شون خیره کننده اس

حتما ماشینای ِ آخرین مدل دارن و ویلاهاشون ته نداره

با خودم میگفتم اینا هنر نمی کنن که منم اگه پولم از پارو بالا میرفت حتما ....

یه خورده شَم

صرف ِ کارای ِ خیریه میکردم

خلاصه با این فکرای ِ زمان گذشت و مراسم تموم شد .... ساعت نزدیک ِ 11 شب بود که نشستم توی ِ ماشینم و از پارکینگ ِ سالن اومدم بیرون هنوز دویست متر نرفته بودم که دیدم یکی از همون خیرین .. با کت و شلوار کنار ِ خیابون وایساده ... منو که دید دست بلند کرد

وایسادم

با لبخند بهم گفت : میتونی منو تا  میدون برسونی

با تعجب نگاش کردمو و گفتم : مگه راننده تون نیومده ....

خندید و گفت : امشب ماشین دست ِ خانمم ِ .... قرار بود بره خونه دخترم

با خودم گفتم حتما داره شوخی میکنه چه جوری ممکنه یه همچین کسی فقط یه ماشین داشته باشه

تا برسیم به میدون کلی با هم حرف زدیم ازش خوش اومدم .. یه جور ِ خوبی بود

نرسیده به میدون بهم گفت : من پیاده میشم

بهش گفتم : فکر نمیکنم خونه تون اینجا باشه

گفت : نه بقیه شُ خودم میرم

گفتم : این موقع شب که ماشین گیرتون نمیاد

گفت : خدا بزرگه

راستش دلم نیومد اونجا پیاده ش کنم و بهش گفتم که میرسونمش

اولش قبول نمیکرد اصرارمو که دید دیگه چیزی نگفت

باورم نمیشد .... همین جور که رفتیم سر از یه محله قدیمی درآوردیم و یه خونه معموای فکر کنم نگاه ِ من به خونه اِ انقدر تابلو بود که گفت : من هر چی دارم ُ خرج ِ همین کارای ِ خیر میکنم چون یه استاد ِ اخلاقی داشتم که میگفت : ثروت ِ واقعی ِ ادما توی ِ نداشته هاشونه .. تو این که از داشته هاشون بگذرن ... و بتونن در عین ِ دارایی ... با کم دنیا بسازن

چون اصل ِ مال ِ آدم اون چیزی ِ که میبخشه نه اون چیزی که نگهش میداره

منم اقتدا کردم به آقام علی و خدا کنه که تا آخرهم همین جوری بمونم

*******************************************************

(6)

از همون اولی که دیدمش احساسِ خوبی بهش داشتم

از همون جلسه اولی که توی ِ کلاس استاد اسمش ُ خوند و بهمون گفت که استفان از آلمان اومده ...

پسر ِ خوبی بود و بی نهایت دقیق

هم توی ِ درس و هم به اونچه دور و برش اتفاق میافتاد

حتی چند باری هم دیدم که با بچه ها حرف میزد و چیزایی میپرسید

با شروع شدنه ماه رمضون دیدم بیشتر ازقبل حواسش به دو و بر و بچه ها جمع ِ

به این که تا اذان چیزی نمیخوردن

اون روز توی ِ نمازخونه با بچه ها داشتیم درس میخوندیم که استفان هم اومد

فارسی رُ میفهمید و خیلی خوب هم حرف میزد

میگفت : توی ِ آلمان دوستای ِ ایرانی زیاد داره و بواسطه آشناییش با اونا  بوده که تصمیم گرفته برای ِ ادامه تحصیل بیاد اینجا

با خودم گفتم حتما میاد و با ما درس میخونه اما اون رفت سمت ِ کتابخونه و شروع کردن به ورق زدنه کتابا

توی ِ اون چند ساعتی که ما درس میخوندیم استفان هم مشغولِ کتابا بود

کارمون که تموم شد .... رفتم پیشش ... و بهش گفتم : دنبال ِ کتاب ِ خاصی میگردی

گفت : آره ..... دنبال ِ یه کتابی ام که توش از کسی نوشته باشه که دین ِ شمار ُ خیلی خوب بهش عمل کرده باشه .. از کسی که بتونم باور کنم و بتونه یه تصویر ِ درست از دینتون به من بده

هنوز جمله شُ تموم نکرده بود که از بین کتابا .. کتاب ِ زندگی نامه حضرت علی ع رُ بهش دادم و گفتم : این کتاب ِ زندگی ِ کسی ِ که آینه تمام نمای ِ دین ِ ماست

********************************************************

 

 

 

 

 

 

  • ۹۴/۰۴/۱۳
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۲)

دانلود قالب های جدید برای بیان
در 2theme.blog.ir
سلام دوست خوبم. وبلاگ واقعا خوبی داری. اینو جدی میگم. امیدوارم همینطور به کارت ادامه بدی [گل] 
اگر دوست داشتی بنر یا لوگو برای وبلاگت داشته باشی یا کارت ویزیت و یا اینکه قالب اختصاصی برای وبلاگت داشته باشی به من سر بزن یا باهام تماس بگیر.
www.designy.mihanblog.com
آیدی یاهو : mr.en75
شماره : 09373468621

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی