سرمشق
(1)
بعد از مدتها فرصت کرده بود که به مادربزرگ یه سری بزنه... وقتی رسید دید عزیز صندوقچه قدمیش ُ باز کرده و داره تمیزش میکنه ... از بچگی عاشق ِ این صندوقچه بود و بیشتر از خود ِ صندوقچه عاشق ِ چیزای ِ ریزو درشتی که توش بود . عزیز دونه دونه همه چی رُ در میاورد و دستی بهش میکشید ومیذاشت یه گوشه
به بعضیاش تا مدتها خیره میموند و میرفت تو فکر ... انگار با دیدنشون خاطره های ِ دوری براش زنده میشد
این وسط اون تیکه های ِ خارجی ِ قدیمی یه چیز ِ دیگه بود .. جواهرات .. کیف و کفشها و لباسهایی که همش اصل ِ فرانسه بود
عزیز داشت پارچه هار ُ زیر و رو میکرد که صدای ِ امیر ُ شنید که واقعا اون موقع ها خیلی کلاس داشته که آدم بره خارج نه ...
عزیز سری تکون داد و گفت : شاید
امیر تو همین حین و بین چشمش به یه لباس ابریشمی ِ خوشگل افتاد که عزیز تر و تمیز تاش کرده بود توی ِ صندوق
امیر آروم لباس َ رُ بیرون اورد و گفت : این مال ِ شما بوده
زیرِ لباس .. چند دست کفش و لباس ِ آنچنانیِ دیگه هم بود
اما امیر هر چی فکر کرد همیشه عزیز ُ با لباسهای ِ سنگین و شیکش یادش اومد دوباره گفت : عزیز اینا مال ِ شماست
عزیز سرش ُ تکون داد
امیر گفت : معلومه که مالِ شماست آدم بیست سال توی ِ کشور ِ مد ِ دنیا زندگی کنه و از این لباسها نداشته باشه
عزیز با خنده گفت : آره وا... مگه میشه
امیر گفت : عزیز واقعا هیچ وقت دلت نخواست اینا رُ بپوشی .. اونم تو اوج ِ جوونی و توی ِ یه کشور ِ اروپایی ... اخه آدم همسر ِ یه استاد ِ درجه یک ِ دانشگاه باشه و انقدر ساده
عزیز دوباره خندید که دلم میخواست بپوشم اما ....
امیر گفت : آقاجون نمیذاشت
آقاجون؟؟؟ اون اگه میخواست نذاره پس واسه چی میخرید
امیر گفت : پس چی
راستش دلم میخواست بپوشم اما همش به این فکر میکردم که در برابر ِ این خوشی ِ زودگذر ِ چی رُ از دست میدم
امیر یدفعه مات شد به عزیز گفت : آخه اونجا کی به این چیزا فکر میکنه
عزیز اما گفت : واسه کسی که باور داشته باشه
خدا همه جا هست
چه اینجا چه فرانسه چه اون سر ِ دنیا ... چه امروز ... چه شصت سال ِ قبل و چه فردا
*************************************************************
(2)
از وقتی بازنشسته شده بود همش تو فکر ِ اون مدرسه کوچیک بود ... همون مدرسه توی ِ روستای ِ تولدش که خیلی دلش میخواست آبادش کنه و دوباره بسازتش
بخصوص از اون وقتی که شنیده بود .... خیلی از بچه های ِ روستا به خاطرِ دور بودنه دبیرستان دیگه ادامه تحصیا نمیدن
بابام بنده خدا خیلی دلش میخواست یه کاری بکنه اما دستش خالی بود
شاید باورتون نشه اما از چند روز ِ بعدش رفت کارگری پای ِ ساختمون
هر چی بهش التماس هم کردم فایده ای نداشت
بهش گفتم : من همه حقوقم ُ میدم اما شما این کار ُ نکن
خندید و گفت : با حقوق ِ تو تنهایی نمیشه کاری کرد
حریفش نشدم فقط تونستم راضیش کنم که بعد از کارم منم برم کمکش حداقل اینجوری زودتر اون پولی که میخواست جور میشد
5 سال طول کشید ..... دیگه دستاش از شدت ِ کار پینه بسته بود
موهاش سفید تر شده بود اما .... اما خوشحال بود
انگار یه آرزوی ِ بزرگ داشت که میخواست برآورده بشه
تازه بعد از 5 سال رفت روستا و اونجا شروع کرد به کارگری خودش مدرسه رُ آجر به آجر ساخت ... خودش و اهالی که برای ِ کمک بهش اومدن
تقریبا نزدیکای ِ عید بود که ساختنه مدرسه تموم شد
مردم ِ روستا و بچه ها قرار گذاشتن بعد از عید ... اولین کلاس ِ درسی رُ برگزار کنن و از بابا قول گرفتن که خودش بیاد و درس بده
بعداز عید که رفتیم دیدیم کدخدای ِ روستا واسه مدرسه یه تابلو گذاشته و اسم ِ خودش ُ روش نوشته
باورم نمیشد که یکی انقدر بتونه خودخواه و مغرور باشه
تازه کسی که حتی حاضر نشده بود یه قدم واسه مدرسه برداره
به بابام گفتم : تا ظهر نشده تابلور ُ میارم پایین اسم ِ شما باید روی ِ مدرسه باشه
بابام اما خیلی بی تفاوت نگام کرد و گفت : مگه فرقی هم میکنه
با ناراحتی گفتم: فرق نمیکنه که هر کی از راه برسه فکر کنه این مدرسه رُ اون ساخته
بابام اما دوباره خیلی خونسرد گفت : مهم خداست و مهم اینه که اون همه چی رُ میدونه .... همین
این که دیگه بحث و برو بیا و تابلو و سرو صدا نداره که
*******************************************************
(3)
سعید که زنگ زد .... علی ساکش ُ برداشت و رفت سمت ِ در
مادرش برای ِ صدمین بار گفت : آخه تو این همه درس ِ دکتری خوندی که با تخصص ِ مغز و اعصاب بری یه روستای ِ دور
علی گفت : مگه روستای ِ دور مریض نداره
مادر که میدونست حرف زدن فایده ای نداره و علی تصمیش ُ گرفته با کلافگی گفت : هم من میفهمم تو چی میگی ... هم تو ..... منتها دیگه کاری نمیشه کرد
علی خندید و گفت : پس دعام کن و با روی ِ خوش خداحافظی کنیم
اون موقع با دوستای ِ هم کلاسی ِ رشته پزشکیش تصمیم گرفتن که دوره بیفتن توی ِ روستاهای ِ محروم برای ِ درمان
هیچ وقت فکرشم نمیکردن که یه روزی انقدر سرو صدا کنه
حالا دیگه یه روز ِ خالی هم نداشت و گاهی در یک شبانه روز سه – چهار تا عمل ِ سنگین میکرد
دیگه اوضاع یه جوری شده بود که از خارج از کشور زنگ میزدن و ازش وقت میگرفتن برای ِ عمل
توی ِ یکی از همین زنگها بود که اون پیشنهاد ِ بزرگ ُ بهش دادن
پیشنهاد ِ ریاست ِ یه بیمارستان تویِ یکی از بهترین کشورهای ِ اروپایی با همه امکانات ِ لوکس واسه زندگی
البته به بقیه بچه ها هم پیشنهادایی داده بودن ... اما وضعیت ِ علی یه چیز ِ دیگه بود
شب ... بچه ها دور ِ هم جمع شدن
یه کم حال و هواشون عوض شده بود
مجید گفت : من نمیتونم دروغ بگم .... بدم نمیاد که برم.... اگه حساب ِ وظیفه هم باشه ... توی ِ این مدت هر کاری که میشده کردم
سعید نگاهی به علی کرد: راستش منم با مجید موافقم .... بیراه نمیگه .. بعدشم تا جوونیم میان سراغمون ... بعدش که دیگه هیچی
مرتضی گفت : علی تو چی میگی
علی سری تکون داد : شما چیکار به من داری هرکی آزاده واسه زندگیش تصمیم بگیره
سعید گفت : تو که باشی ... دنیا رُ میترکونیم
علی گفت : بدون ِ منم میتونین
مرتضی گفت : این یعنی میمونی
علی گفت بچه که بودم بابام میگفت خدا هر کسی رُ که میآفرینه یه کاری روی ِ دوشش میذاره
یه کاری که هیچ کس ِ دیگه ای نمیتونه انجامش بده
میگفت بگرد ببین ماموریت ِ تو چیه چون اگه انجامش ندی و وقت مردنت برسه
جای ِ اون کار همیشه توی ِ این دنیا خالی میمونه
میدونین من فکر میکنم اگه از اینجا برم ... جای ِ یه چیزی اینجا خالی ِ
جایی که توی ِ اون ور ِ دنیا خیلی خالی نمیبینمش
میدونین مشق و تکلیف ِ من هنوز اینجاست و تموم نشده
*********************************************************
(4)
با امسال دیگه میشد پنجاه سال
پنجاه سال بود که توی ِ مغازه نجاریش گوشه بازار .. چول اره میکردو میخ میکوبید و در و میز و کمد و پنجره میساخت
توی حال ِ خودش بود که فرهاد نوه اش اومد تو و سلام کرد
سلام آقاجون
آقاجون جوابش ُ داد و گفت : به به شاخ ِ شمشاد دیر اومدی باباجون
از دست ِ این مامان .... هر روز که میخوام بیام کلی جلوی ِ در بهم سفارش میکنه
آقاجون ُ اذیت نکنی
اعصابش ُ خرد نکنی
به حرفش گوش بدی
خسته ش نکنی
میدونی آقاجون بهش میگم : من الان ده سال ِ وردست ِ آقاجونم دیگه سن و سالم از اذیت گذشته اما بازم فرداش دوباره حرفای ِ خودش ُ میزنه
آقاجون گفت : حالا دیگه حرف بس ِ و برو سر ِ کارت ... امروز مشتری میاد و اون میز َ رُ میبره
فرهاد رفت و شروع به به کوبیدنه میخهایِ آخرکه یدفعه گوشی زنگ خورد و حواسش پرت شد و زد لبه میز ُ شکست
تا تلفنش ُ جواب بده .. آقاجون اومد ُ و میز ُ وارسی کرد و گفت : خراب شد
فرهاد گفت : چرا خراب آقاجون ... میبینی که یه تیکه شکسته یه میخ از زیر بهش میزنم روش رنگ چوب میزنم .. اینجوری اصلا معلوم نمیشه
اقاجون نگاش کرد و گفت : اینو که راست نمیگی
فرهاد گفت : چرا که نه ..اینجوری دیگه هیشکی نمیفهمه
آقاجون گفت: اینجوری پولتم حروم ِ
فرهاد گفت : حالا مگه این حلال و حروم ِ چقدر مهمه
آقاجون گفت انقدر مهم هست که بهشت و جهنمت ُ معلوم میکنه
فرهاد گفت : آقاجون بی خیال ... حالا کو تا مردن و بهشت و جهنم ...
آقاجون گفت : تا حالا چند بار اینجوری جنس ِ مشتری رُ وصله پینه کردی
فرهاد که از جدیت ِ آقاجون یه کم ترسیده بود گفت : هیچی .... یعنی دو سه تا
آقاجون گفت : حق الناسش چی میشه
فرهاد گفت : آقاجون من نمیخوام مثل ِ شما یه عمر حساب و کتاب کنم و آخرشم هیچی به هیچی
هیچی به هیچی یعنی چی
فرهاد گفت : من فعلا بهشت ِ این دنیا رُ میخوام
آقاجون اما آروم گفت : منم چون دوست دارم واست بهشت ِ اون دنیا رُ میخوام چون اینجا میگذره و اون طرف موندنی .... پس تا وقتی اینجایی نکن بابا.. تو جوونی و حیف ِ که دلِ صافت زنگار ِ این چیزا رُ به خودش بگیره
- ۹۴/۰۴/۰۹