سرمشق
(واردات
بی رویه)
تازه رسیده بود بودم خونه ، خانمم به دو تا استکان چایی اومد و نشست
دیدم تو فکر ِ
بهش گفتم باز چی شده .. چرا توهمی ...... گفت مگه میشه فکر نکرد ، مرد داری جاهاز میدی ..... گفتم مگه جاهاز دادن اشکالی داره ..... گفت : جاهاز دادن ایرادی نداره اما این که همش ایرونی باشه ایراد داره
تازه فهمیدم منظورش چیه و گفتم : حتما منظورت از ایرونی اون یخچال و گازی ِ که با هزار بدبختی و قسط از کارخونه گرفتم .. خانم باور کن اونا رُ مجانی به من ندادن .. من نمیفهمم که شما چرا فکر میکنی اونا بیخوده
خانمم گفت : بیخود نیست .. اما مردم که اینجوری فکر نمیکنن که .. اونم توی ِ این دوره و زمونه ای که توی ِ خونه همه پر از جنس ِ خارجی ِ
بهش گفتم : بقیه جنس ِ خارجی میخرن که بخرن .. به من چه ربطی داره
بعدشم شاید اونا واقعا نمیدونن که این یخچال و گاز ِ ایرونی با چه زحمت و تکنولوژی ای درست شده .... باور کن منی که با چشم ِ خودم دیدم میتونم قول بدم که این جنس های ِ ایرانی از خیلی از جنس های ِ خارجی بهتر نباشه .. بدتر نیست
خانمم گفت : پس حرف ِ مردم چی
بهش گفتم : شما به حرف ِ مردم فکر نکن .... چون هر کاری هم بکنی .... حرف ِ اونا سرجاش ِ
بعدشم اگه قرار باشه که ماها همش دنبال ِ مارک و جنس ِ خارجی باشیم
پس نتیجه زحمت ِ این همه مهندس و کارگر ِ ایرانی چی میشه
اینجوری خدا رُ خوش میاد
خانمم چیزی نگفت و من میدونستم که ته ِ دلش با من موافق ِ
***********************************************************
(عمر)
دیگه از خستگی نا نداشتم تازه رسیده بودم جلوی ِ در ِ خونه که خانمم زنگ زد به گوشیم تا جواب دادم گفت : راستی تا نیومدی خونه دو تا نونم بگیر
بهش گفتم : خانم من الان جلوی ِ درم و حس ندارم حتی یه قدم ِ دیگه بردارم
گفت : اخه واسه امشب کتلت درست کردم .. اونم که بدون ِ نون نمیشه
ازش پرسیدم مگه سامان خونه نیست .. خب بگو اون بره
گفت سامان تو اتاقش ِ ... میگه کار داره .. نمیتونه بره نونوایی
گفتم مثلا کارش چیه
خانمم گفت تروخدا انقدر سوال و جواب نکن اگه نمیری خودم میرم
راستش ناراحت شدم اما به خانمم گفتم: میرم
وقتی با دو تا نون اومدم خونه پسرم هنوز تو اتاقش بود
بدون ِ هیچ حرفی رفتم دم ِ در اتاقش ُ در زدم
اما جوبی نیومد
دوباره در زدم
بازم جوابی نداد
خانمم از ترس ِ این که نکنه بهش چیزی بگم اومد پشت ِ سرم و گفت : شما بیا برو
من صداش میکنم
بهش گفتم : میخوام ببینم چه کار ِ مهمی داشته که حتی نمیتونسته بره نونوایی
و دوباره در زدم
این بار که جواب نداد
رفتم تو اتاق
دیدم روی ِ تخت دراز کشیده وهدفون توی ِ گوشش ِ
انگار یه ظرف آب ِ یخ ریختم روم
هنوزم متوجه ِ ما نشده بود که خانمم هدفون ُ از روی ِ گوشش برداشت
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم
ازش ناراحت بود
اول از همه از بیخیالیش
بعد بی مسئولیتیش
و بدتر از همه این که بعد از قبول نشدنش توی ِ دانشگاه
بهش گفتم برو سر ِ کار
گفتم درس همه چی نیست
اما پاش ُ کرد تویِ یه کفش و گفت که میخواد دوباره بشینه و برای ِ کنکور درس بخونه
همه این حرفا تو سرم میچرخید
و نمیدونم چرا یدفعه فقط تونستم بهش بگم:
اگه تو زندگیت هیچی برات مهم نیست ... حداقل دلت برای ِ عمرت بسوزه
برای ِ همه این ساعتها و روزایی که همین جوری دارن میگذرن
مات نگام میکرد
و من خسته تر از قبل از اتاقش اومدم بیرون
**********************************************************
(مهدویت)
کانال ِ تلویزیون ُ که عوض کردم اومد روی ِ شبکه خبر
برنامه ، تحلیلی از اوضاع ِ روز ِ دنیا بود اوضاعی که چندان خوب نبود
این چند وقته خبر جنگ و مشکلات به گوشم میرسید اما وقتی اینجوری و کنار ِ هم توضیحش میدادن تازه احساس کردم که چقدر حال ِ دنیا بده
خیلی جاها جنگ بود
خیلی جاها مردم با بیماری دست و پنج نرم میکردن و فقر مشکل ِ اول ِ خیلیا بود
با خودم گفتم کاش میشد چشمامو ببندم و باز کنم و ببینم که همه چی خوب شده
ببینم دیگه هیچ جا نه خبری از جنگ هست نه فقر و نه بیماری
اما با ناامیدی با خودم گفتم : محال ِ که یه همچین اتفاقی بیفته
حل شدنه این همه مشکل غیر ِ ممکنه
تو همین حال بودم که یدفعه یه چیزی ته ِ دلمو شاد کرد
یاد ِ یه حرف افتادم
یه حرفی که توی ِ باورش هیچ تردیدی نداشتم
حرف ِ ظهور و به آخر رسیدنه همه این سختیها و رسیدن به دنیایی که خود ِ خدا گفته بهترینه
دنیایی که توش حال ِ همه خوبه و غصه درد و گرفتاری ای نیست
یدفعه انگار یه حس ِ تازه اومد توی ِ وجودم
حالم بهتر شد
و شاید برای ِ اولین بار با خودم احساس کردم که این امید ِ به روزهای ِ ظهور در گیر و دار ِ نا امیدیهای ِ امروز چقدر شیرین و زندگی بخش ِ
***************************************************
(حضرت امام خمینی رحمه ا.. علیه)
شاید اگه به چشم ِ خودم نمیدیدم هیچ وقت باورم نمیشد
به چشم ِ خودم و به اندازه سالهای ِ بچگیم تا همین حالا که خودم بچه دارم
ما خیلی کوچیک بودیم که حضرت امام خمینی به رحمت ِ خدا رفتن
و شاید مثل ِ همه آدمهای ِ خیلی خیلی بزرگ ِ دنیا همه فکر میکردن که اسم ِ ایشون تا یه مدتی هست و بعدش کم کم فراموش میشه
ولی الان 26... 27 سال میگذره و اسم و یاد ِ امام عین ِ همون روزهای ِ بودنشون و حتی بیشتر توی ِ دل و زندگیهای ِ مردم ِ
شاید چون ... همه ماها از ته ِ دلمون باور داریم که حضرت امام خمینی جز برای ِ رضای ِ خدا قدمی برنداشتن
ایشون محبتشون به مردم بی نهایت بود و برایِ این مردم از هر چی که داشتن گذشتن
امام ..... نه فقط بهد از این سی سال که برای ِ همیشه در دل ِ مردم ِ دنیا موندگار ِ چون .... عشقشون به مردم ... برای ِ خدا بود و از جنس ِ عشق ِ به خدا
هنوزم هر سال یه همچین روزایی که میرسه دلمون بیشتر از همیشه براش تنگ میشه
برای ِ کسی که قلبا دوستش داریم و میدونیم که خدا هم دوستش داره
****************************************************
(معنویت)
دیروز رفتم دم ِ مغازه یکی از دوستای ِ قدیمیم
خیلی وقت بود ندیده بودمش .. دلم براش تنگ شده بود
هنوز چایی ای رُ که واسم ریخته بود ... نخورده بودم که دیدم یه جوونی هم سن و سال ِ پسرم اومد توی ِ مغازه
انگار مجید دوستم منتظرش بود
سلام کرد
مجید جوابش ُ داد
پسر گفت : آقا ولی گفتن بیام پیشتون برای ِ این که ببینم میتونم در خدمتتون باشم یا نه
مجیدم خندید و گفت : از فردا 8 صبح بیا همین جا
جوون خوشحال شد و رفت
بهش گفتم : اینو واسه چی میخوای
مجید گفت : شاگرد ِ قبلیم رفت شهرستان یه چند وقتی هست دنبال ِ یه شاگرد ِ جدیدم
بهش گفتم : تو کارت فرش فروشی ِ .. باید یه آدم ِ مطمئن بیاری .. بخصوص این که خیلی وقتا اینجا نیستی
مجید گفت : طرف مطمئنه
گفتم : چه جوری فهمیدی
گفت : اقا ولی معرفیش کرده .. گفت اهل ِ دین و دیانت ِ
گفتم : همین
مجید گفت : کسی که اهل ِ دیانت ِ چشمش پاک ِ
دنبال ِ لقمه حروم نیست
زحمت ِ میکشه
وفاداره
به روزی ِ خدا راضی ِ
امانتدار ِ
خب من واسه یه شاگرد ِ خوب دیگه چی میخوام
همینا بس ِ دیگه
با خودم که فکر کردم دیدم راست میگه
حرف ِ حساب جواب نداشت
*************************************************
(مهدویت 2)
قرار بود کوچه رُ چراغونی کنیم
با بچه ها از چند روز ِ قبل قرار گذاشته بودیم
دو سه ساعتی که گذشت بابامراد .. با یه سینی شربت اومد پیشمون
بابامراد پیرترین فرد ِ محل بود و همش براش خیلی احترام قائل بودن
نشست پیشمون و گفت : قدر ِ این روزا و کارار ُ بدونین
اینا جز شادی و عیدی .... مقدمه زندگی ِ خوب ِ ما هم هست
خیلیا فکر میکنن این چراغونیا فقط شاد کردنه اقاست و بس
اما وقتی دقیق بشی میبینی که این چراغونیا یادآوری ِ
و نمیذاره آدم یادش بره که چشم براه ِ کسی ِ
چشم براه ِ کسی که قراره زندگیهامونو باهاش بررسی کنیم که ببینیم نمره قبولی ازش میگیریم یا نه
اینجوری حواس ِ ادم جمع تره و کمتر اشتباه میکنه
و وقتی کمتر اشتباه کنی زندگیت واسه خودتم بهتر و شیرین تر میشه
آره بابا این چراغونیا بیشتر از هر چیزی دل و زندگی ِ مار ُ روشن میکنه
- ۹۴/۰۳/۰۹
با سلام خدمت شما دوست گرامی.
سایت بسیار خوبی دارید.
می توانید از سایت خبری تحلیلی ما هم بازدید کنید.
panabosh.blog.ir
شما می توانید با ما تبادل لینک کنید.
ابتدامارا در سایت خود لینک کنید .
آدرس سایت تان را به صورت نظر در سایت برای ما ارسال کنید.
panabosh سایت خبری تحلیلی
باتشکر از شما دوست گرامی.
منتظر نظرات تان هستیم.