رادیو بدون شایعه

بایگانی
  • ۰
  • ۰

برنامه سرمشق

برنامه سرمشق

(1-           مراسم ازدواج و مهریه و تشریفات)

مریم هیچ وقت فکر نمیکرد بعد از دو سال زندگی کارش به اینجا برسه . توی ِ شلوغی ِ دادگاه و سر و صدای ِ آدمها کلافه تر میشد ... نگاهی به پدرش کرد ... پدری که ساکت بود اما عصبانیت توی ِ همه وجودش موج میزد و درست روبروی ِ پدرش ، پدر ِ امید وایساده بود ... سرش پایین بود و معلوم بود که توی ِ سرش پر از دفدفغه و نگرانی و استرس بود ... دغدغه ای که اولیش آبروش بود .... آبروش پیش ِ کسبه بازار و اهل ِ محل که بفهمن پسر ِ ناصری ِ فرش فروش که یه محل قبولش داشتن دارن کارش به طلاق رسیده

یاد ِ جلسه بله برون افتاد .... و ناخودآگاه یه لبخند ِ سرد اومد روی ِ صورتش

چقدر خوشحال بود .... اونقدر که شاید خیلی از حرفایِ بزرگترها رُ نمیشنید

حرف سر ِ مهریه بود ... پدرش بو.د مهریه پشتوانه دختر ِ

و امید از اون طرف با ژست ِ عاشقانه ای گفت : من زندگیمو به پاش میریزم

اما پدر گفت : بالاخره یه چیزایی عرف ِ

و مریم با خودش فکر کرد که هر چقدر مهرش بیشتر باشه .. جلوی ِ دخترای ِ فامیل کلاسش میره بالاترُ و فردا روز امید به راحتی طلاقش نمیده

یا اگه طلاقشم بده حتی یه چیزی دستش هست که زندگیش ُ باهاش بگذرونه

و حال ِ امید ُ بگیره .... یعنی این حرفایی بود که از مردم شنیده بود

حالا به دو سال هم نرسیده بود که زندگی واسه جفتشون غیر ِ قابل ِ تحمل شده بود اونقدر که جز طلاق راهی نمیدیدن

و حالا گرفتاری این بود که امید نمیتونست 1300 سکه رُ بده و بابای ِ مریمم اجازه نمیداد که دخترش بدونه گرفتنه مهریه جدا بشه

واقعیت هم این بود که اونا حتی اگه همه مال و منالشونم میفروختن 1300 سکه نمیشد

رای ِ دادگاه معلوم شد ... امید باید میرفت زندان

از دادگاه که اومدن بیرون پدر امید بدونه هیچ حرفی رفت و مریم با دستهای ِ خالی از سکه  با حکم ُ طلاق نشست توی ِ ماشین ِ پدرش و تازه اونجا فهمید که خیلی از حرفایی که مردم میزنن اونقدرها هم توی ِ زندگی درست از آب درنمیاد

******************************************************

(2-وظیفه همسری)
سعید اون روز ، زودتر از همیشه اومد خونه .... سارا سلام کرد .. اما سعید نشنید

بلند تر سلام کرد .... سعید یدفعه به خودش اومد و گفت : سلام

سارا گفت : چایی بریزم

سعید گفت : چی

سارا گفت : حالت خوبه ... انگار حواست نیست

سعید گفت : نه خوبم ... تا چایی بریزی منم میام

سارا دو تا چایی ریخت و اومد و نشست .. سعیدم اومد و با یه خنده زورکی گفت : چه خبر

سارا اما خیلی عادی گفت : خبرِ خاصی نیست اما انگار شما یه خبرایی داری

سعید یه کم دستپاچه گفت : چه خبری

سارا گفت : یه خبری که حواست ُ حسابی پرت کرده

سعید گفت : نه چیزی نیست

سارا به کفشای ِ سعید که هنوز پاش بود نگاه کرد و گفت : واسه همینه که با کفش اومدی تو خونه و اصلا متوجه نشدی

سعید هاج و واج به کفشاش نگاه کرد و بلند شد و رفت کفشاش ُ درآورد

سارا گفت : چی شده

سعید نفس ِ عمیقی کشید و گفت : امروز از بانک بهم زنگ زدن....

سارا گفت : کدوم بانک

سعید گفت : همونی که قراره ازش وام بگیریم .. گفتن اگه تا فردا بیست میلیون بذاریم روی ِ پس اندازمون یه وام ِ شصت میلیونی بهمون میدن ..... اینجوری میتونیم اون خونه ای رُ که دیدیم قلامه کنیم

سارا با تعجب نگاش کرد و گفت : ولی مال که پولی نداریم ... اونم بیست میلیون

سعید گفت : امروز وقتی داشتم با بانک صحبت میکردم ... شایان همکارم هم پیشم بود ..... بهم گفت : از بانک بپرسم که وام کی جور میشه اونا گفتن تا آخر هفته ..... شایان بهم گفت حالا که انقدر زود وامت جور میشه از صندوق ِ شرکت بردار و وقتی وامت ُ گرفتی بیست میلیون ُ بذار سر جاش ... اینجوری چهل میلیون سود کردی

سارا یدفعه با عصبانیت گفت : اینی که میگی یعنی چی

سعید گفت : خودمم دو دلم ... همش با خودم میگم کار ِ درستی هست یا نه ... شایان که میگه نیست .. میگه وقتی قراره بذاری سر ِ جاش که دیگه مهم نیست

سارا اینبار عصبانی تر گفت : دو دلی .... یعنی داری بهش فکر میکنی .... این خیانتِ

خیانت به همه اونایی که به عنوان ِ حسابدار ِ شرکت به تو اعتماد کردن

 

سعید یدفعه انگار به خودش اومد و جلوی ِ سارا خجالت کشید .. تا یکی .. دو ساعت هیچ حرفی با هم نزدن

موقع نماز وقتی رفت وضو بگیره دید سارا داره جانمازش ُ پهن میکنه

رفت طرفش ُ گفت : از خدا بخاطر ِ تو خیلی ممنونم .. بخاطر ِ تویی که اگه نبودی خیلی جاها به خطا و اشتباه میرفتم .. اونم اشتباهاتی که دنیا و آخرتمو با هم میسوزوند

****************************************************

(3اشتغال بانوان)

مینا دو دل بود ..... از یه طرف ... وجود ِ بهاره دختر ِ سه ساله اش

از یه طرف .. همسرش که برای ِ خرج ِ خونه دست تنها بود

و از یه طرف خودش که بعد از اتمام ِ تحصیلاتش ، خیلی دوست داشت توی ِ رشته خودش کار کنه

خداییش امیر هیچ وقت چیزی بهش نگفته بود اما مینا همیشه ناراحت بود ... ناراحت از این که دوست نداشت بار ِ زندگی فقط روی ِ دوش ِ امیر باشه

از اون طرف دو دل بود که نکنه با رفتنش سر ِ کار نتونه وظیفه مادریش ُ به خوبی انجام بده

یه چند وقتی گذشت بود که از طرف ِ دانشگاه بهش زنگ زدن و ازش برای ِ تدریس دعوت کردن .. ته ِ دلش خیلی خوشحال بود اما نگرانیهاش نمیذاشت که شادیش تکمیل بشه

شب همه چی رُ به امیر گفت : امیر هم بهش حق میداد و با کار کردنش موافق بود اما اونم یه کم نگران ِ بهاره بود

فرداش با بهاره رفتن دانشگاه .... میخواست شرایط ِ کاریش ُ بدونه تا بهتر بتونه تصمیم بگیره

وقتی رسید قبل از هر کاری یه چرخ محوطه دانشگاه زد و همه جا رُ دید

دانشگاه قشنگی بود اما از همه چی بهتر مهدکودکی بود که درست توی ِ دانشگاه و نزدیک ِ دفتر ِ کارش بود

یه مهدکودک که اگه بهاره رُ اونجا میذاشت هر ساعت و هر لحظه ای که میخواست میتونه بره پیشش و کنارش باشه

با دیدنه مهدکودک دیگه خوشحال بود چون اینجوری دیگه از بهاره دور نمیشد و میتونست به کاری که دوستش داشت هم برسه و کمکی هم برای ِ امیر باشه

*************************************************

(4- مادران و همسران شهید و جانباز)

مرضیه تازه میخواستم سفره غذا رُ بندازه که تلفن ِ خونه زنگ خورد

با خودش گفت  حتما شوهرش ِ و میخواد بگه که یه کم دیرتر میرسه

گوشی رُ برداشت .. شوهرش بود اما حرفی که بهش زد ... زانوهاش ُ سست کرد و همون جا پای ِ تلفن نشست

پسرش مجید تصادف کرده بود و روی ِ تخت ِ بیمارستان بود

توی ِ اورژانس و بیهوش .... دکترا گفتن .. وضعیتش چندان مشخص نیست و تا بهوش نیاد چیزی نمیشه گفت

مرضیه نمیتونست جلوی ِ اشکاش ُ بگیره  تا خود ِ بیمارستان گریه میکرد و وقتی رسید اونقدر بیقراری کرد که از حال رفت و بستریش کردن

چشماش ُ که باز کرد روی ِ تخت ِ بیمارستان بود

اشکاش دوباره اومد روی ِ صورتش

روی ِ تخت ِ کناریش یه خانم ِ پیر با موهای ِ سفید ِ سفید ِ بود

یه خانم ِ پیر که با مهربونی گفت : چرا گریه میکنی مادر ... درد داری

مرضیه سرش تکون داد که نه

خانم ِ ازش پرسید : پس این اشکا واسه چیه

و اون با بغضی که یدفعه ترکید گفت : پسرم تصاف کرده... بیهوش ِ ... دکترا میگن وضعیتش معلوم نیست

خانم ِ با یه صدای ِ آرامش بخشی بهش گفت : این که غصه نداره بسپارش به خدا

چون خدا بیشتر از تو دوستش داره و بهتر از تو میتونه مواظبش باشه

با این حرف ِ اون خانم دلش یه کم آروم شد اما باز نمیتونست گریه نکنه و گفت : چیکار کنم .. بچه م ِ ... نمیتونم آروم باشم اگه یه وقت زبونم لال بلایی سرش بیاد من میمیرم .... آخه جوونه .. اول ِ زندگیش ِ

اون خانم گفت : ایشالا که چیزی نمیشه ..... واسش دعا کن .. خدا دعای ِ مادر ُ رد نمیکنه .....

و مرضیه  آروم آروم شروع کردن  به صلوات فرستادن  اما هنوز گریه میکرد

اون خانم ِ پیر بهش گفت : بچه ها دست ِ ما امانتن ..... یعنی اصلش ُ بخوای همه ما توی ِ این دنیا امانتیم و به وقتش باید بریم

با این حرفش حال ِ مرضیه بد شد و گفت : این چه حرفی ِ شما میزنی .... شما انگار اصلا حس ِ مادری نداری

اما اون خانم همچنان آروم گفت : میدونم سخته .... و از طرفی مطمئنم که حال ِ پسرت خوب میشه .... اما .. اما ته ِ دلت یادت نره .... که توی ِ این زندگی ِ چند روزه .. خدا بنده هاش ُ به هزار روش امتحان میکنه و معمولا با چیزایی امتحان میکنه که تو بیشتر از بقیه دوستشون داری

 

مرضیه حرفای ِ اون خانم ُ قبول داشت اما دلش نمیخواست باور کنه شاید واسه همینم بود که با ناراحتی بهش گفت : شما چون جای ِ من نیستی و بچه ات روی ِ تخت بیمارستان نیست داری این حرفا رُ راحت میزنی

هنوز جمله اش تموم نشده بود .... که یه پرستار اومد توی ِ اتاقُ اون خانم ُ از اتاق برد بیرون

بلافاصله پشت ِ سر ِ اون پرستار یه خانم ِ جوون اومد داخل و دور و برُ نگاه کرد و ازش پرسید ببخشید شما توی ِ این اتاق یه خانم ِ مُسن ُ ندیدین  
مرضیه با دلخوری گفت : یه پرستار اومد بردش

اون خانم جوون با خودش گفت : کجا بردنش

مرضیه سرشُ تکون داد که نمیدونم و اون خانم جوون گوشیش ُ در آورد که به کسی زنگ بزنه

مرضیه خودشم نفهمید چرا اما یدفعه از اون خانم پرسید ... مشکلشون چیه که بستری شدن

خانم ِ جوون گفت : مشکل ِ قلبی داره .. یعنی هر کی جای ِ اون بود و این همه غصه داشت و به کسی  هم چیزی نمیگفت حتما مریض میشد

مرضیه گفت : چه غصه ای

خانم جوون گفت : سه تا از بچه هاش شهید شدن .... اما هیچ وقت گله و شکایت نکرده که برعکس به همه آرامش هم میده

مرضیه با ناباوری گفت : این خانم ِ مادر ِ سه تا شهید ِ ؟

خانم جوون خندید و گفت : شمام باور نمیکنین که زنی با این همه آرامش و دل آروم سه تا از بچه هاش ُ از دست داده باشه

مرضیه واقعا باور نمیشد ... به خودش فکر کرد که چقدر واسه مجید آشفته شده و اون خانم با این داغ ِ بزرگ چقدر اروم بودهو تازه بهش دلگرمی هم داده)

****************************************************

(5- هنرخانه داری و فرزند آوری)

تقریبا دو سالی بود که با بچه های ِ دانشگاه دور ِ هم جمع نشده بودن

شاید اگه تولدِ کوچولوش ُ و مراقبت ِ ازش پیش نمیاومد هم فرصت ِ تویِ خونه موندن براش فراهم نمیشد

فرصتی که بهترین وقت بود برایِ دیدنه دوستای ِ قدیمی

بچه ها همه اومدن و معلوم بود که اونام دلشون تنگ شده

تا یکی – دو ساعت حواسشون به علی کوچولو پرت بود و کم کم یاد ِ حرفای ِ خودشون افتادن

سارا رفته بود تا چایی بیاره و کمکش مریم داشت شیرینی تعارف یکرد

سارا که اومد نگار گفت : تو خونه حوصله ات سر نمیره

حیف نبود یکی – دو ماه از کارت دور شدی واسه بچه

سارا گفت : معلومه که نه ... تو بچه رُ با کار مقایسه میکنی

اخه حیف ِ تو نیست با دکتری داری کار ِ خونه میکنی و بچه داری

سارا گفت : مرخصی ِ من موقته ... اما ... با وجود ِ کارم .. اولویت ِ اولم  زندگیم و علی کوچولو

چون به نظر ِ من یه زن هم باید مادر ِ خوبی باشه هم همسر ِ خوبی باشه و هم خودش از خودش راضی باشه

نگار گفت : اما به نظر ِ من واسه یه خانم ِ تحصیلکرده خونه داری و بچه داری بی کلاسی

حیف ِ وقتت نیست که صرف ِ این چیزای ِ دم ِ دستی بشه

سارا گفت : شاید باورت نشه اما من از اشپزی و خونه داری قد ِ کار ِ بیرون لذت میبرم

و مهم تر از همه مادری کردن برای ِ علی ِ که حاضر نیستم با هیچی توی ِ دنیا عوضش کنم

بعدشم گفت : میدونی من خیلیا رُ دیدم که مثل ِ تو حرف میزنن اما تو باور نکن چون همه اون کسایی که این حرفا رُ میزنن خودشون حرفاشونو قبول ندارن

من جای ِ تو باشم .... خودم با خودم فکر میکنم تا بدونم ته ِ دلم احساسم به یه زن ِ خوب بودن

به همسری کردن و مادری کردن و در عین ِ حال مشغول به فعالیت و کار بودن چیه

مطمئنم که اینجوری حرف ِ دلت همون چیزی ِ که من گفتم

*****************************************************

(6- تکریم زن)

دیروز قرار شد با خانمم بریم مهدکودک دنبال ِ پسرم علیرضاو از اون طرف بریم خرید ِ

توی ِ ماشین خانمم گفت که مادر ِ هم بازی ِ علیرضا بهش زنگ زده و گفته که امروز نمیتونه بره دنبال ِ بچه اش و اگه میتونیم ما ببریمش خونه شون

به خانمم گفتم : خونه شون کجاست

گفت : کوچه بغلی ِ همون فروشگاهی ِ که میخوایم بریم خرید

تا رسیدیم به مهدکودک دیدم علیرضا و دوستش  پویا دوییدن بیرون

خانمم رفت پایین تا با احتیاط اونا رُ سوار ِ ماشین کنه

علیرضا که به ما رسید بلند سلام کرد و مثل ِ همیشه دست ِ مادرشُ بوسید .. و اومد توی ِ ماشین و به من سلام کرد و صورتمو بوسید

من در همین گیرو دار دیدم که پویا هاج و واج علیرضا رُ نگاه میکرد

اونقدر متعجب که حتی وقتی سوار شد از توی ِ آینه حواسم بهش بود

یکی – دو دیقه با خودش تو فکر بود

خانمم براشون لقمه نون و پنیر و خیار درست کرده بود و داد دستشون

علیرضا لقمه رُ که گرفت ... به علیرضا نزدیک تر شد و آروم تو گوشش گفت : تو چرا دست ِ مامانت ُ ماچ کردی

علیرضام یه جوری که انگار این کارُ همه انجام میدن گفت : مگه تو همیشه دست ِ مامانت ُ ماچ نمیکنی

پویا گفت : نه واسه چی ماچ کنم

علیرضام یه جوری که انگار پویا یه اشتباه ِ بزرگی میکنه .... با یه صدای بلندی گفت: بایدماچ کنی  ...... بابام میگه ... مادرا انقدر پیش ِ خدا ارزش دارن که باید بهشون خیلی احترام بذاری .. اون به من یاد داد که همیشه وقتی به مامانم سلام میکنم دستش ُ ببوسم

پویا گفت : بابات با مامانت دعوا نمیکنه همیشه باهاش خوب خوب میزنه

علیرضا گفت : آره ..... بابام میگه .... نباید با خانم ها بلند حرف بزنی یا ... از اون حرفای ِ بی تربیتی بزنی

پویا با شنیدنه این حرف ساکت تر شد .... و دوباره رفت تو فکر اونقدر که لقمه ش توی ِ دستش موند

وقتی رسیدیم جلوی ِ در ِ خونه شون خانمم و علیرضا رفتن تا پویا رُ تحویل ِ مامانش بدن

خانمم وقتی اومد ناراحت بود

تا اومدم بپرسم چی شده علیرضا گفت : بابا میدونی چرا مامان ِ پویا امروز نیومد دنبالش

گفتم : نه

علیرضا گفت : مامانش خورده بود زمین ..... میگفت از پله ها افتاده .... زیر ِ چشمش کبود شده بود ..... اما من هر  چی نگاه کردم تو خونه شون پله ای نبود

من نگاهی به خانمم کردم و دیدم بنده خدا اشک توی ِ چشماش جمع شد و آروم سرش ُ تکون داد

 

 


  • ۹۴/۰۳/۰۶
  • رادیو بدون شایعه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی